روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۲۷۴ مطلب توسط «خانوم فاف» ثبت شده است

به حرفای دیروزمون با زهرا فکر می کنم...
به دغدغه ها و آرزوهامون، به شلوغی ذهن و توقع بالامون، به موانع پیش رومون...
به اینکه هیچ وقت فکر نمی کردم تو شبای ماه رمضون ارک دختری رو پیدا کنم که انقدر شبیه خودم باشه.
کارای عقب افتاده مو انجام میدم و همزمان میرم سراغ کتابخونه.
فکر می کنم کدوم کتابو خودم بخونم؟ کدومش رو این هفته ببرم برای خانم میم؟
فیلسوف بشم چه دردی رو دوا می کنه؟ 
امسال برم نمایشگاه کتاب یا نرم؟
کی برم دنبال درست کردن زانوم؟
برنامه های تابستون موسسه رو چجوری بچینم که به کارای خودمم برسم؟
برای ماه رمضون ساعت خوابمو چجوری تنظیم کنم که هم به موسسه برسم، هم به کارای خودم، هم به شب نشینی های ارک و هم از پا نیفتم مثل پارسال؟
یادم باشه برا ماه رمضون فلان قرص ویتامینو بخرم.
دو دوتا چارتا می کنم که با این وضع دلار می تونم وسایل نقاشی رو بخرم و تابستون برم کلاس؟
فکر می کنم حالا که یه ساله بی کارگاه شدیم، یه تخته پیشکار بخرم و گوشه ی اتاق یه ملحفه بندازم و تابلوهامو یواش یواش کامل کنم. 
به این که می تونم تابستون جایی رو پیدا کنم که معرق رو به بچه ها یاد بدم؟
...
مامان امروز یکم حال نداره و تو آشپزخونه مشغول آشپزیه.
وسط فکر کردن برای فیلسوف شدن و بهتر نوشتن فکرام و استاد معرق شدن و تمرین عربی کردن و شروع نقاشی و کتابخونی و ...، فکر می کنم برم ببینم کاری داره براش انجام بدم؟
میرم آشپزخونه و می پرسم کاری هست که براش انجام بدم؟
میگه برو به گل ها آب بده.
به همین سادگی...
  • ۵ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۲
  • خانوم فاف

امیر مهدی، امیر علی، محمد علی، محمد مهدی، محمد سجاد، امیرحسن، محمد حسین، محمد سبحان
اینا همه شون پسر فینقیلی های فامیل ما هستن، که خب رسمن تو این عید دیدنی های فشرده دیوانه میشیم تا بخوایم باهاشون ارتباط برقرار کنیم و اسمشونو صدا کنیم.😐😐

+حالا حتمن باید اسم ترکیبی بذارن؟ 😒

++ اوضاع وقتی هیجان انگیزتر میشه که چندتاشون با هم یه جا باشن.😧

+++ وقتایی که دعواشون میشه رو که نگم دیگه. (تو این مورد دخترا هم هستن) 😭

++++شب خوش اینا👻

  • ۵ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۵۱
  • خانوم فاف

سال تحویل نصف شبی منو همیشه میبره به یه سالی که اتفاقن اون سالم تحویل سال نصف شب بود!!😏

مادر و پدر خسبیده بودن و من و خواهرا هم بیدار، مشغول تماشای ویژه برنامه و انجام کارای خورده ریزه.

همه چی داشت خوووب پیش میرفت که خواهر کوچیکه سوسک دید.

خب اینجا من به عنوان فرزند ارشد وظیفه ی حفاظت از جان خواهرامو داشتم.

اول مگس کش رو انتخاب کردم. ولی هر کاری کردم نتونستم ضربه رو به سوسک وارد کنم. بعد یادم افتاد یه اسپری حشره کش بی بو داریم. دوییدم تا سوسکه نرفته بیارمش و کار سوسک رو یه سره کنم. در اسپری رو که باز کردم، تا خواستم سمت سوسک شلیک کنم، سر اسپری کنده شد و کل مواد داخلش تو فضای بسته تخلیه شد. 😐 بو نداشت، ولی ته گلوی همه مون می سوخت. هی پنجره رو باز می کردم، میدیدم سرده دوبازه می بستم.😥

خلاصه که اوضاعی شد و مامانمم از سوزش گلوش بیدار شد و دیگه خوبیت نداره بگم دعوام کرد. جنازه سوسکه رو هم فک کنم پیدا نکردیم.😂

خلاصه که اگه تو خونه تون سوسک دارید، با خیال راحت به من بسپاریدش😎



  • خانوم فاف
از نجف یه نگین عقیق خریدم.
تمام سفرم با ذوق و شوق از خریدنش گذشت
وقتی اومدم تهران نگینو گذاشتم یه جای امن و هرازگاهی می رفتم سراغش، ولی امیدی به انگشتر شدنش نداشتم.
یواش یواش فکر اینکه بدم برام انگشتر بسازن از سرم افتاد. انقدر آرزوی دوری شد که گفتم اینم به تاریخ می پیونده.
یه روز خواهرم گفت نزدیک عیده، نگینتو بده برات انگشتر درست کنن.
وقتی که این حرفو زد از سرم گذشت حالا که نگینو از نجف گرفتم و میلاد مولا نزدیکه بدم بسازنش تا روز میلاد دستم باشه.
روز تحویل گرفتن انگشتر آقای جواهرساز بهم گفت قیمت ساختش میشه 120 تومن. بعد چند لحظه ساکت شد و موقع کشیدن کارت گفت به نیت یا علی برات 110 کشیدم.
اسم حضرت رو که برد هنگ کردم...
قلبم روشن شد...

.
.
کتب نوشت: مثنوی-غزل علوی تحیر از سید حمیدرضا برقعی رو بخونید این روزا و از کلمه به کلمه ش کیف کنید. 
.
.
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علیست
.
کلیپ نوشت: خانه ی پدری رو هم ببینید و نوش روانتون کنید
.
+ خانه پدری
.
السلام علیک یا ساقی
من علیک السلام می خواهم

+ اوایل که این کلیپ پخش شده بود برای مدیر گذاشتم ش و خودم رفتم سمت پنجره. یهو یه خانوم اومد تو دفترو با چهره های اشکبار ما دو تا مواجه شد. قشنگه دیگه. هزار بار دیدنش هم کمه.

💚 عید میلاد مولا مبارک ترین باشه برای همه ی ما💚


تازه این اول قصه ست حکایت باقیست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقیست

رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیر کند و برگردد...


  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۷
  • خانوم فاف

۱. "یادت باشد" رو خیلی وقت بود که خریده بودم. ولی انداخته بودمش تو کتابخونه و هی می گفتم بعدن می خونمش.

چارشمبه طی یه عملیات انتحاری برداشتمش تو ساعتای بیکاری شروع کردم به خوندنش. با خودم قرار گذاشتم جرعه جرعه بخونمش ولی یهو دیدم وسط یه زندگی ام که نمی تونم بذارمش کنار. پنشمبه از صب خوندم و خونه تکونی کردم و خوندم و کارامو کردم و خوندم تا تموم شد. بعدش هم خب طبیعتن نشستم گریه کردم و تو نت دو تا مستندی که برای شهید حمید سیاهکالی مرادی  (یکی ملازمان حرم که با همسرش صحبت کرده بودن. یکی هم من و حمید که دو سه ماه پیش ساختنش) رو پیدا کردم و نگاه شون کردم و گریه کردم. مستند دوم فیلم لحظه شهادتش هم داشت. من گریه کردم، طفلی خانواده ش چی کشیدن وقتی این صحنه ها رو دیدن.

۲. صب 9 و نیم از خواب بیدار شدم. همینجوری که از دیشب تو خواب تیکه های کتابو تو ذهنم مرور می کردم تو بیداری هم به مرور ادامه دادم و داشتم فکر می کردم امروز چی کار کنم که سمیه زنگ زد گفت بریم بیرون؟

ما به جز برنامه ریزی هامون که 90 درصد اجرا نمیشه یه مدل بی برنامه داریم برا بیرون رفتن که 99 درصد اجرا میشه.

گفتم یه نیم ساعت تو خیابون ول بچرخی اومدم.

رفتیم سمت جمهوری و پارکینگ پروانه. انقد شلوغ بود که از لاله زار پیچیدیم تو منوچهری و رفتیم کافه ایوان.(دفعه اول بود می رفتیم. جای با حالی بود. هم محوطه سر پوشیده داشت هم یه بالکن طور که ویوش به سمت عمارت مشیرالدوله بود.)

انقد خوب بود انقد خوب بود. کلن عاشق خودمون میشم وقتی بی برنامه میریم بیرون و هر کدوم یه پیشنهادی میدیم اون یکی نه نمیاره و بعد اصولن بهمون خیلی خوش می گذره ماشالا ماشالا.

۳.ساعت یک بود که رسیدیم کافه. بین قهوه و پیتزا مونده بودیم و داشتیم مشورت می کردیم که کافه چی گفت چی بیارم براتون؟

گفتم نمی تونیم انتخاب کنیم. هم پیتزا می خوایم هم قهوه جات. خلاصه گولمون زد دو تا لاته سفارش دادیم بی پیتزا.

کیک نگرفتیم که اگه بعدش دلمون خواست پیتزا هم بخوریم که یه ابر با سرعت زیاد اومد سمت مون و رگبار شد.

بساطو جمع کردیم و تو اون باد و بارون و رعد و برق پیاده اومدیم تا مترو تئاتر شهر. اکثر ملت هم زیر یه سقفی پناه گرفته بودن تا بارون قطع بشه. ولی آخرش که چی؟ شاید خواست تا شب بباره! ینی تا شب همونجا می مونن؟😎

الانم ناهار نخورده (چون ناهار خودمون آبگوشت بود... آخه آبگوشتم شد غذا؟ تا کی آبگوشت؟ تا کجا آبگوشت؟😒) و یخ زده و موش آبکشیده طور زیر پتو دارم پست در می کنم.

اگه بارون نمیومد احتمالن هم پیتزا خورده بودیم. هم می رفتیم عمارت روبه رویی رو هم نگاه می کردیم.

۴.حالا من اینا رو می نویسم. ولی خب که چی؟! ینی جدیدنا هر کاری که می خوام بکنم و هر چی که می خوام بگم همین سوال خب که چی میاد تو ذهنم و بعد انصراف می دم از انجام اون کار. ولی الان دو روزه انصراف ندادم از نوشتن😩

همین دیگه.

.

.

.

  • خانوم فاف

از اونجایی که بسی آدم پیگیری ام (البته این نظر من نیست، بقیه میگن) برنامه ی پارسالو (قسمت راه آهن تا تجریش) انداختم برای امسال.
کوثر (اینجا نگفته بودم کوثر اوایل اسفند پارسال بله رو گفت و عید فطر عقد کرد و از دوم آذر رسمن ساکن شهر دوست و همسایه، کرج شده؟) گفت: امسال منم میام.
قرار مدارا رو گذاشتیم و همون شب موثر (ما از وقتی مزدوج شده بهش میگیم موثر. شما همون کوثر بخونید)  با ناراحتی پیام داد که نمی تونم بیام. جای کنسل کردن برنامه نبود.
دو شب مونده به قرار، موثر زنگ زد گفت من میام و شب قبل قرار سمیه گفت من نمیام. (و اینگونه است که همیشه اونی میشه که آدم فکرشم نمیکنه. جل الخالق)
حالا این وسط از مکالمات خنده دار موثر و شویش که بگذریم بالاخره موعد قرار رسید.
ساعت 11 از جلوی راه آهن راه افتادیم و یک عدد فاطیمون اینستا دی اکتیو کرده (ناراحت نشید، به زودی به آغوش اینستا برمی گرده😁) که خودش انگیزه ی عکس انداختن نداشت از موثر پرسید عکس نمی ندازی؟
موثر گفت شب قبلش شوهرش پرسیده حالا قراره کجا برید؟ و از اونجایی که پیاده روی تو این حجم برای اکثر آدما قابل درک نیست و دور از عقلانیته، موثر فقط به بخش کوچیکی از راه اشاره کرده بود و گفته بود که میریم سمت منیریه کفش ببینیم. هیچی دیگه! رسیدیم منیریه کتونی ها رم نگاه کردیم که خب قسمت نشد چیزی بخریم.
دم اذان ظهر رسیدیم پارک دانشجو! گفتم بریم نماز که نماز خونه رو 6 قفله کرده بودن.
گفتم رسیدیم میدون ولیعصر میرم مسجد که خب تنبلی کردم که بخوام راهو کج کنم و گفتم جلوتر یه جا پیدا می کنم.
هوهر موثرم که زنگ میزد بنده خدا هر دفعه می پرسید کجایی موثر یه لوکیشن جدید تحویلش میداد. یه بار منیریه. یه بار میدون ولیعصر. یه بار پارک ملت و ...
همینجوری که می رفتیم جلو نه مسجدی به چشمم می خورد نه نمازخونه ای!
رسیدیم پارک ملت. گفتم میرم نمازخونه ی پارک که اونم قفل بود. می دونستم برم پردیس ملت نمازخونه ش بازه همیشه، ولی خیلی راهش زیاد بود و رفتم جلوتر...
رسیدیم به مسجد محمد رسول الله (ص) خیابون ولیعصر که اونم بسته بود.
دو تا دختر دیگه هم اونجا بودن. روزنامه انداخته بودن برای نماز. ولی قبله رو نمی دونستن.
ساختمون مسجدو دور زدم و رسیدم به دری که آیفون داشت. زنگ زدم و یه آقایی جواب داد. گفتم میشه درو باز کنید من نماز نخوندم. جواب داد وقت نماز نیست و درو باز نکرد. دیگه کلافه شده بودم و بد و بیراه گویان (والا با اون مسجدشون. کاخ بود مسجد نبود که😒) که تو مملکت اسلامی آدم برا نماز خوندن هم داستان داره تندتر مسیرو به سمت تجریش جلو رفتم و موثر طفلی هم پشت سرم. می دونستم براش سخته و خسته شده و مسیر هم سربالاییه. ولی انقد استرس داشتم که فقط می خواستم برسم. ساعت 5 و خورده ای بود که خودمو رسوندم به موزه سینما بالاخره نماز خوندم. (خدا پدر سینماها رو بیامرزه که نمازخونه هاشون همیشه بازه. والاع)
دقیقن اذان مغرب بود که رسیدیم تجریش و از اون جایی که دیگه تاریک شده بود و باید به برگشت هم فکر می کردیم و از اونجایی تر که من بیشتر از خود موثر نگران رسیدنش به خونه بودم نشد که در بازار بگردیم و حال و هوای عیدو ببینیم.باز دوباره باید برم.😎😀

.

بستنی هم خوردن کردیم.

فلاسک آبجوش و چای و نسکافه و اینا هم برده بودم

آخرشم رفتیم هایدا تجریش😍

.

  • خانوم فاف

پارسال با سمیه قرار گذاشتیم دم عید که شد و بوی بهار از راه رسید، هر هفته یه محله ی تهرانو پیاده بچرخیم و کشف کنیم و قبل رفتن هم یه کافه یا فست فود معروف اون محله رو هم پیدا کنیم و بعد از محله گردی بریم اونجا برای تجدید قوا. یه روز صبح هم از راه آهن راه بیفتیم تا تجریش و اونجا تو بازار بچرخیم جهت استشمام بوی بهار و دیدن حال و هوای عید.
...
..
.
قبل رسیدن به موعد برنامه، یه شب که خیلی دلم گرفته بود به سمیه پیام دادم فردا بریم امام زاده علی اکبر؟ (میشد فردای روزی که محمد حسین حدادیان تشیع شده بود و من نتونسته بودم برم)
سمیه گفت بریم. صب بهش پیام دادم با ماشین بریم یا پیاده؟ گفت پیاده. از خونه تا امام زاده رو پیاده رفتیم.
یه ساعت و اندی شد. فقط یکم مسیرایی که باید از کنار اتوبان می رفتیم بد بود و بقیه ی راه مشکلی پیش نیومد.
رسیدیم امام زاده و مستقیم رفتیم سر مزار محمد حسین. خب حال و هوای اونجا که یه جوری بود. منم که آماده گریه... نشستم پایین قبر و شروع کردم به گریه. ملت هم میومدن بهم تسلیت می گفتن.
یواش یواش دیدم خانواده ی خودش دارن میان، مردم هم که دارن به من تسلیت میگن خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم.
...
..
.
همون روز تصمیم گرفتیم محله گردی رو از چیذر شروع کنیم. با اینکه زیاد رفته بودیم چیذر ولی تا حالا تو کوچه پس کوچه هاش نگشته بودیم. رفتیم تا چیذرو کشف کنیم و وسط کشفیاتمون تو کوچه های تنگ و باریک چیذر هم یه نون سنگک با سبزیجات خشک و یه پنیر خریدیم و دوباره برگشتیم سمت امام زاده و یه گوشه مشغول خوردن نون پنیرمون شدیم. بعد هم راه افتادیم سمت خونه و دوباره بیشتر راه رو پیاده اومدیم تا سر اتوبان.
خلاصه که از برنامه ی پر (به ضم پ) و پیمون تهران گردی پارسالمون فقط یه چیذرو گشتیم و تامام!
انقد اسفند برنامه ی جفت مون شلوغ شد که نتونستیم با هم هماهنگ بشیم...
پیاده روی راه آهن تاتجریش مون هم موکول شد به اواخر اردیبهشت امسال. مسیر هم (برای بار دوم) از تجریش شروع شد به سمت راه آهن و از راه آهن هم ماشین گرفتیم رفتیم شابدوالعظیم و بعد هم دیگه شب شده بود برگشتیم خونه.
اصن قرار بود یه چیز دیگه رو بگم ولی خب اینی شد که میبینید. حالا تو پست بعد میگمش😆😎

  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۵۰
  • خانوم فاف

امروز 28 آبانه و دقیقن دو ماه مونده تا تموم شدن 28 سالگی من!

پارسال همین موقع بود که یه روز شمار زدم تو اینستا.

از 28 آبان که شهادت امام رضا بود تا 28 دی که برنامه ریخته بودم خودمو برسونم به حرمش...

اینکه سر اون سفر چه داستانایی پیش اومد بماند...

اینکه انگار خودمو زورکی بردم مشهد بماند...

اینکه 28 سالگی من شبیه اونی که فکر می کردم نشد هم بماند...

...

امروز یاد 21 سالگیم افتادم...

یاد روزی که با یه اسم ناشناس برای پسرخاله م کامنت گذاشتم و همون کامنت که یادم نیست چی توش نوشته بودم شد یه پست تو وبلاگ پسر خاله که آخرش نوشته بود:"شاید دلیل این پست اومدن و رفتن ناگهانی دختری به اسم ستاره بود که نمی شناختمش" 

ستاره من بودم و اون نمی دونست... همون انرژی معروف... همونی که خودم نمی دونم چجوریه ولی خیلی از آدما بهم گفتن که دارمش موضوع اون پست بود..

یادم اومد چقد خرسند و خجسته بودم... یادم اومد چقد سرخوش و بی غم بودم. یادم اومد که استرس برام تعریف نشده بود...

همه چی یواش یواش از همون روزا شروع شد... بد اخلاقیام... استرسام... مریضی هایی که هر وقت رفتم دکتر بهم گفتن واسه استرسه.

تو همه ی این مدت باز خیلی ها اومدن و گفتن که ازت انرژی می گیریم... ولی من هر روز خسته تر از روز قبل بودم.

یه لحظه دلم خواست که برگردم به 21 سالگی... 

ولی بعدش منصرف شدم...

...

برای رسیدن به اینجایی که هستم زحمت کشیدم... درد کشیدم... هزینه دادم...

الانم یه وقتایی حس می کنم خسته ام... ولی بهترم...  فک می کنم خدایی که الان می شناسم دوست داشتنی تره برام.

شاید خدا هم میگه فاطمه ی 28 ساله رو بیشتر دوست دارم... با همه ی بداخلاقیاش...

.

+این همه نقش میزنم از جهت رضای تو...

+ می خوام از اربعین و سفرم بنویسم. ولی هنوز وقت نکردم...

می نویسمش... فقط روزی که نوشتمش نگید چقد دیره و فلان و اینا!😎

  • خانوم فاف