روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

خب که چی؟!

جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۷ ب.ظ

۱. "یادت باشد" رو خیلی وقت بود که خریده بودم. ولی انداخته بودمش تو کتابخونه و هی می گفتم بعدن می خونمش.

چارشمبه طی یه عملیات انتحاری برداشتمش تو ساعتای بیکاری شروع کردم به خوندنش. با خودم قرار گذاشتم جرعه جرعه بخونمش ولی یهو دیدم وسط یه زندگی ام که نمی تونم بذارمش کنار. پنشمبه از صب خوندم و خونه تکونی کردم و خوندم و کارامو کردم و خوندم تا تموم شد. بعدش هم خب طبیعتن نشستم گریه کردم و تو نت دو تا مستندی که برای شهید حمید سیاهکالی مرادی  (یکی ملازمان حرم که با همسرش صحبت کرده بودن. یکی هم من و حمید که دو سه ماه پیش ساختنش) رو پیدا کردم و نگاه شون کردم و گریه کردم. مستند دوم فیلم لحظه شهادتش هم داشت. من گریه کردم، طفلی خانواده ش چی کشیدن وقتی این صحنه ها رو دیدن.

۲. صب 9 و نیم از خواب بیدار شدم. همینجوری که از دیشب تو خواب تیکه های کتابو تو ذهنم مرور می کردم تو بیداری هم به مرور ادامه دادم و داشتم فکر می کردم امروز چی کار کنم که سمیه زنگ زد گفت بریم بیرون؟

ما به جز برنامه ریزی هامون که 90 درصد اجرا نمیشه یه مدل بی برنامه داریم برا بیرون رفتن که 99 درصد اجرا میشه.

گفتم یه نیم ساعت تو خیابون ول بچرخی اومدم.

رفتیم سمت جمهوری و پارکینگ پروانه. انقد شلوغ بود که از لاله زار پیچیدیم تو منوچهری و رفتیم کافه ایوان.(دفعه اول بود می رفتیم. جای با حالی بود. هم محوطه سر پوشیده داشت هم یه بالکن طور که ویوش به سمت عمارت مشیرالدوله بود.)

انقد خوب بود انقد خوب بود. کلن عاشق خودمون میشم وقتی بی برنامه میریم بیرون و هر کدوم یه پیشنهادی میدیم اون یکی نه نمیاره و بعد اصولن بهمون خیلی خوش می گذره ماشالا ماشالا.

۳.ساعت یک بود که رسیدیم کافه. بین قهوه و پیتزا مونده بودیم و داشتیم مشورت می کردیم که کافه چی گفت چی بیارم براتون؟

گفتم نمی تونیم انتخاب کنیم. هم پیتزا می خوایم هم قهوه جات. خلاصه گولمون زد دو تا لاته سفارش دادیم بی پیتزا.

کیک نگرفتیم که اگه بعدش دلمون خواست پیتزا هم بخوریم که یه ابر با سرعت زیاد اومد سمت مون و رگبار شد.

بساطو جمع کردیم و تو اون باد و بارون و رعد و برق پیاده اومدیم تا مترو تئاتر شهر. اکثر ملت هم زیر یه سقفی پناه گرفته بودن تا بارون قطع بشه. ولی آخرش که چی؟ شاید خواست تا شب بباره! ینی تا شب همونجا می مونن؟😎

الانم ناهار نخورده (چون ناهار خودمون آبگوشت بود... آخه آبگوشتم شد غذا؟ تا کی آبگوشت؟ تا کجا آبگوشت؟😒) و یخ زده و موش آبکشیده طور زیر پتو دارم پست در می کنم.

اگه بارون نمیومد احتمالن هم پیتزا خورده بودیم. هم می رفتیم عمارت روبه رویی رو هم نگاه می کردیم.

۴.حالا من اینا رو می نویسم. ولی خب که چی؟! ینی جدیدنا هر کاری که می خوام بکنم و هر چی که می خوام بگم همین سوال خب که چی میاد تو ذهنم و بعد انصراف می دم از انجام اون کار. ولی الان دو روزه انصراف ندادم از نوشتن😩

همین دیگه.

.

.

.

  • ۹۷/۱۲/۲۴
  • خانوم فاف

نظرات  (۱)

آقا چقد میخورین شماها الان هم نگران پیتزا نخوردنتون هم هستین؟!
خدا ما رو به حق شهدا رحم کناد،منتها من خیلی با این مستند زن محورا مخالفم و بنظرم حماسه کُشی میکنن،شماها که کلا کتابش رو هم میخونین اصلا وضعتون واقعا خوب نیس.کلا هم با ازدواج آدم دم تیغ و تیر موافق نیستم.بعد شما قدیما رمان روسی میخوندین الان اینا رو میخونین یه مقداری عجیب نیس؟!

پاسخ:
چقد می خوریم؟
حال ندارم بحث کنم ...ولی آدمی که میره کارش راحتتره از اونی که می مونه.😎
مثلن من از این کتاب خون خفنا استم که همه چی می خونن.😂😂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">