روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز با سمیه و فاطمه رفتیم کوه. تقریبن از شب قبلش فاطمه با شوخی و خنده می گفت که من همون پایین میشینم، شما برید و برگردید. ولی خب معجزه ی عکس تا بالا بهش انگیزه داد و بچه م اومد بالا. رفتیم بالا و عکسارو گرفتیم و برگشتیم.
.
.
.
در سکوت داشتیم میومدیم پایین.آخرای راه بودیم. یه پسره و دختره ایستاده بودن بین مسیر.
پسره با یه خشمی تو صداش گفت:"عزیزم! اگه می خوای تا بالا همینجوری غر بزنی بیا از همین جا برگردیم."
دختره گفت: "عشقم می دونی که بدن من بنیه ش ضعیفه."
پسره گفت: "عزیزم خب بدنت ضعیفه بیا از همین جا برگردیم. من هفته بعد با دوستام میام."
مکالمه شون ادامه داشت همچنان. ما که تا حدی ازشون دور شده بودیم دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و پخش زمین شدیم. تا آخر مسیر انقد به بیچاره ها خندیدیم که هر آیینه امکان داشت خدا پرتمون کنه پایین. یه جوری عزیزم و عشقم می گفتن که از صدتا فحش بدتر بود. بچه ها زحمت ترجمه شو کشیدن:)))
فاطمه میگفت ببینید چقد خوبم که اومدم بالا. سمیه می گفت عَیْزم تو هم خیلی غر زدی. ما صبور بودیم که تحملت کردیم. :)))).
.
.
داشتم فکر می کردم تو زندگی به کسی عزیزم و عشقم نگم. :))))
حالا اگه گفتمم وسط دعوا نگم. خدایی شما هم از این مدل دعواها نکنید. یا کلن دعوا نکنید، یا اگه دعوا کردید دیگه لوس بازی در نیارید. بزنید با مشت و لگد طرفو سیاه و کبود کنید.مخصوصن در مکان های عمومی. والا.
:))

  • خانوم فاف

مشغول کارم. یکی از اساتید از راه میرسه. تو دفتر می شینه و با شاگرد قدیمیش که زودتر از استاد اومده حال و احوال می کنن.
شاگرد از یه مشکلش حرف میزنه. متوجه حرفاش نمیشم. ینی گوش نمیدم. مشغول کارای خودمم.
ولی از یه جایی جواب استاد جذبم می کنه. گوشام تیز میشه. صدای خوب و لحن آرامش بخش استاد به شدت به دلم می شینه. انگار داره برا من حرف میزنه و من مخاطبش هستم. همین صبح بود که داشتم با خدا درد و دل می کردم.
دلم می خواد برم دستاشو بگیرم و بگم تو از کجا می دونستی که امروز تو دل من چه خبره؟ چجوری داری داری جواب منو میدی؟
از دو تا آیه ی قرآن میگه. دو تا آیه ای که تو سختی ها باهاشون آروم میشه. آیه 10 و 11 سوره ی احزاب.
یه خانم دیگه وارد دفتر میشه و بحث عوض میشه...

  • خانوم فاف

شب هشتم بود. با سمیه قرار بود دوتایی بریم. من یکم نا خوش احوال بودم و یه مشکلی پیش اومد که 10 دیقه ای تاخیر داشتم. رسیدم محل قرار و دوتایی رفتیم سمت تاکسیا که بریم مراسم. داشتیم از خیابون رد میشدیم که تو یه ثانیه چشمون افتاد به یه دختره که داشت گریه می کرد، و یه افسر راهنمایی و رانندگی که عقب تر ایستاده بود. تا اومدیم کنجکاو بشیم ببینیم چه خبره و چی شده که یهو دختره پخش زمین شد. دوییدم طرفش و پلیسه همزمان گفت عی بابا!! خانوم چیزی نشده که. بعد رو به ما گفت من برم آب بیارم. دختره رو بلندش کردیم و من رفتم براش یه آب میوه ای چیزی بخرم. یه آب پرتقال خریدم دادم بهش. همین جوری که گریه می کرد می گفت تو اتوبان یه مرد عوضی از پشت زد به ماشینم. حالش همچنان سرجاش نبود. داشتیم دلداریش میدادیم حالا اشکال نداره که. به خیر گذشته و اینا که گفت من اسنپم. با این ماشین خرج خونه رو در میارم. مامانم فلجه. داداشم فلجه. من چیکار کنم؟ گفت مسافر داشتم تو ماشین. اگه سر مسافرم بلایی میومد من چیکار می کردم؟! گفت صبح پول دادم برای غذای نذری بعد این مرده به من میگه هرزه.
گفتم ماشینت هنوز کار می کنه. خسارتشم که بیمه میده. خودت و مسافرت هم که سالمید خداروشکر. دیگه خودتو انقد اذیت نکن و تمام مدت به حرفی که اون راننده ی مقصر بهش زده بود فکر می کردم. چجوری انقد راحت بهش تهمت زده بود؟!
بلند شد و بغلم کرد و گفت دعام کن. دستشو گرفتیم و تا اتاقی که برا راهنمایی رانندگی بود بردیمش.دیگه حسابی دیرمون شده بود. یکم باهاش حرف زدیم و این دفعه سمیه رو بغل کرد و بعد یه دفعه خودش گفت خاک به سرم چادرت رژی شده. 😂😂 منم نگاه کردم دیدم بعله. چادر منم متبرک شده. هیچی دیگه اون روز با چادرای رژی رفتیم مراسم. :))

  • خانوم فاف

اون روز تصادفا که به خیر گذشت. یکم رفتیم جلوتر دیدیم یه خانومی از ماشین کناری داره بال بال می زنه. یکم که بیشتر دقت کردیم دیدیم داره میگه پنچری😂😂
ینی تو اون لحظه قیافه ی ما دیدنی بود. زدم کنار. دوستان پیاده شدن و مشغول کارشناسی. دوتایی خیلی جدی داشتن بررسی می کردن. من و مامانم هم خنده مون گرفته بود. مامانم گفت کارشنای محترم بیاید تو ببینیم چیکار باید بکنیم. دیگه راه افتادیم رفتیم جلوتر. داشتیم سر دوتا گزینه که ماشینو همین دور و بر پارک کنیم و بریم یا آروم آروم بریم به مقصد برسیم مذاکره می کردیم که در نهایت تصمیم گرفتیم به بابام زنگ بزنیم. حالا بابام یه ور دیگه مراسم بود. وسط مراسم خنده ش گرفت. گفت ماشینو بزارید همون جا. فقط یه جایی که مزاحم ملت نباشه.
تا بیایم به نتیجه برسیم، اتوبوس هم از جلوی چشمان مبارکمون رد شد. مونده بودیم 5 نفر با یه ماشین پنچر.😆
کنار خیابون وایستاده بودم و تعدادمون انقد زیاد بود که کسی نگه نمی داشت.قرار شد تقسیم بشیم و با دوتا ماشین بریم. یه سمند اومد با یه مسافر. مسافرش سریع پیاده شد. گفتیم آقا بیا برو، به خاطر ما پیاده نشو. گفت نه من مقصدم اینجاس. ولی الکی گفت فک کنم. راننده هم گفت همه تون سوار بشید. مامانم جلو نشست. ما 4 تا هم عقب. روز عاشورایی انقد خندیدم که فقط خدا باید ما رو ببخشه. ما با اون وضع فشرده و ملت تو ماشیناشون تک سرنشین بودن. واقعن این انصاف بود؟😎
حالا وسط اون شلم شولبا فاطمه(دوستم) داشت از شاهکار رانندگی چند روز پیشش تعریف می کرد که دو تا چراغ قرمزو رد کرده، یه جا هم انقد بد ترمز زده که یه صدایی از جلوی ماشین اومده. می گفت ماشینشون دیگه خوب ترمز نمی گیره :)))))
نزدیک مقصد خواستیم پول بدیم که راننده گفت نذر دارم روزای عاشورا یه ساعت مسافر جا به جا کنم. سمیه پشت بندش گفت اصن خرابم کردی 😂
موقع پیاده شدن همه مون خیلی گرم و صمیمی ازش تشکر کردیم. اون وسط سمیه گفت حاجی حاجت روا بشی. بعد بلافاصله گفت یه جمله گفت خرابم کرد. یه جمله گفتم خرابش کردم 😂
بالاخره ما اون روز به مراسم رسیدیم.
:))

  • خانوم فاف

روز عاشورا با مامان و خواهر و دو تا از دوستا سوار ماشین شدیم که بریم مراسم. تو اتوبان داشتم با سرعت می رفتم که یه ماشین پیچید جلوم. هم من سرعتو کم کردم، هم خود اون راننده ماشینشو کنترل کرد و به خیر گذشت. از اون ماشین که رد شدم بلافاصله یه ماشین دیگه پیچید جلوم و همه جیغ کشیدن و منم کاری نمی تونستم بکنم جز یه ترمز محکم. من تو لاین خودم بودم و دو تا ماشین پشت هم پیچیدن جلوم و ماشین اول باعث شد که ماشین دوم رو دیر ببینم. ترمز گرفتم، ولی شک نداشتم که میزنم بهش.

.

.

با فاصله ی میلیمتری ماشین وایستاد. باورم نمیشد. بیشتر شیبه معجزه بود. آقاهه از ماشینش بیرون اومد و گفت بلد نیستی ترمز کنی. من و دوستام شروع کردیم به داد و بیداد که تو یهو پیچیدی جلو حالا طلبکاری. میگفت ماشینت خورده به ماشینم، صداشو شنیدم.

ولی نخورده بود. دست پیش گرفته بود که پس نیفته. رو ماشینش خط هم نیفتاده بود. راهمو کشیدم و رفتم. بچه ها همه ش از دست فرمون من تعریف می کردن و من تو دلم فقط خدا رو شکر می کردم. ترمز زیر پای من بود و هیچ کدوم شون نفهمیدن که فقط خدا رحم کرده و اتفاقی نیفتاده. 

از اون روز بارها و بارها اون لحظه و اون فاصله ی میلیمتری تو ذهنم تکرار شده. هر دفعه بیشتر ایمان میارم به معجزه ای که اتفاق افتاد.

  • خانوم فاف

خبر درگذشت برادر رییس جمهور سابق واقعن ناراحتم کرده.

آدم خوبی بود. خدایش رحمت کند.

  • خانوم فاف