روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

1.
کلش یه دیقه هم نشد... معمولن خواب برای کسی که داره می بیندش خیلی کش میاد. ولی این زود تموم شد. آخرش قبل از اینکه از خواب بپرم فهمیدم دارم خواب می بینم. تو خواب قلبم خیلی محکم شروع کرد به کوبیدن خودش به قفسه ی سینه م. از شدت تپش قلب و ترس از خواب پریدم. خیلی محکم بود. تا حالا اینجوری نشده بودم. صدای قلبمو می شنیدم. فکر کردم الانه که از هم بپاشه. ولی آروم شد.خواستم بخوابم، فکر کردم اینجوری آروم تر میشم. ولی از شدت هیجانی که هنوز باهام بود نمی تونستم بخوابم.گردنم درد گرفته بود. فکر کردم قبلن خوابای ترسناک تر از این هم دیده بودم، این اصلن ترسناک نبود... فقط یکم سرعتش زیاد بود. بعد از کلی از این پهلو به اون پهلو شدن خوابم برد.
2.
هفته ی پیش سال مامان بزرگ بود.همون هفته ی پیش زندایی پیشنهاد داد که آش خیراتی درست کنه و بیارن اینجا سر مزار شهدا خیرات کنن. از اون طرف دختر خاله هم سفره انداخته بود و برای پنج شنبه هم ما و هم اونا رو دعوت کرد. برنامه ی آش خیراتی ما بهم خورد و افتاد برای این هفته.
همه رفتیم خونه ی دختر خاله.
3.
شبِ همون روزی که مشهد زلزله اومد خانم میم ازم آدرس پستی خونه مونو خواست. براش فرستادم. گفت می خواد برای تولد مامان یه چیزی بخره و براش بفرسته. بعد از یکم مشورت قرار شد که روسری بخرن.
امروز صبح بسته رسید به دست مامان. وقتی سایز بسته ی تو دست پستچی رو دیدم فهمیدم که رو دست خوردم. قضیه خیلی از یه روسری فرا تر رفته بود.
4.
دیروز با مامان رفتیم خرید... گوجه نبود. قرار شد امروز صبح من همین اطراف برم دنبال گوجه و نون. رفتم تره بار. غلغله بود. راننده آژانس هایی که همیشه اون اطراف هستن و منتظرن یه آدم بی ماشین که کلی خرید کرده رو گیر بندازن، داشتن با هم حرف می زدن. یکی شون گفت چقدر امروز شلوغه!!!پارکینگ پایین و بالا پره ماشینه. اون یکی گفت خب حقوقا رو دادن.
فکر کردم همین ماه پیش بود که شب عیدی دست ملتو گذاشته بودن تو پوست گردو و حقوق نمی دادن. حالا این ماه چند روز از همیشه زودتر حقوقا رو ریختن.
5.
اومدم خونه. با مامان ساندویچ های ناهارو آماده کردیم و بساط پیکنیک بعد از خیرات رو هم چیدیم گوشه ی آشپزخونه و منتظر شدیم تا مهمونا از راه برسند.
6.
آش رو پخش کردیم و قرار شد بریم سمت کوه. تو مسیر دخترخاله میم زنگ زد که فردا میان خونه مون. یه گوشه ی دنج پیدا کردیم و بساطو همون جا پهن کردیم. همون برنامه های همیشگی... چرندیات گفتیم... هله هوله خوردیم... عکس انداختیم...سر و صدامون به آسمون هفتم رسید و ناهار خوردیم. فکر کردم چقدر هنوز گردنم درد می کنه. کاش یکی پیدا میشد که یکم ماساژش بده... یا اینکه حداقل کاش میشد یکم بخوابم.
7.
تازه هوا داشت رو به خنکی می رفت که یاد سفرهای قدیمی و فیلماش افتادیم. س گفت پاشید جمع کنید بریم خونه فیلما رو ببینیم دوباره. منم باهاش موافق بودم. دو تایی همه رو راضی کردیم. دیدن فیلمای 12 ، 13 سال پیش با اون تیپ ها و قیافه های داغون هر کسی رو که نه... ولی ما رو به وجد میاره معمولا.
8.
تو مسیر برگشت به سمت ماشینا یه آقایی رو دیدیم 50 به بالا. زیر انداز انداخته بود. یه میز کوچیک قابل حمل رو گذاشته بود جلوش و داشت کتاب می خوند. چندتا کتاب هم ریخته بود دور و برش. از کنارش که رد شدیم دیدم کتابای کنکور کارشناسی جلوش بود. فکر کردم همیشه دلم می خواست بیام اینجا و مثل این آقا بشینم یه گوشه یا درس بخونم یا کتاب.
9.
من با دو تا مامانا اومدم بالا تا فیلمو پیدا کنم و دوربینو وصل کنم به تلویزیون. بقیه هم رفتن بستنی بخرن که موقع فیلم دیدن بی خوراکی نمونیم.
10.
آخرین باری که فیلما رو دیده بودیم 3 ، 4 سال پیش بود. انقد خندیده بودیم که دیگه نفسمون بالا نمیومد. امروز هم دقیقن همون جوری بود وضعیت.انقد خندیدیم که نمی تونستیم بستنی ها رو بخوریم. هیچ کس یه همچین فیلمای زاقارتی نداره عمرن. سه در چهار رو از رو خود ما ساختن.
11.
مهمونی تموم شد.یه سری لباس ریختم تو ماشین. دم اذان با مامان پاشدیم دنبال کارای افطار بابا. وقتی اومدیم، خونه نبود. مامان داشت کارای مهمونی فردا رو راست و ریست می کرد.تا جایی که از دستم بر میومد کمک کردم. قلبم چند بار تیر کشید. فشارمو گرفتم. مثل همیشه رو 10 بود.ضربان قلبم هم 76 تا بود.
12.
خوابم یادم نرفته بود. ولی هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم دلیل اون ترس چی بود. یهو از ذهنم گذشت که تو این خواب سر یه لج بازی داشتم جون چند نفر دیگه رو هم به خطر می نداختم. همین بود. جون آدمای دیگه.
دلم گل گاو زبون خواست. یه لیوان برا خودم دم کردم.
13.
اتاق طبق معمول همیشه یه جوری بهم ریخته س که انگار توش بمب منفجر شده. کلی مطلب هست که باید بخونم و تو ورد واردشون کنم. ولی انقد خسته ام که امشب دیگه کاری از دستم برنمیاد.
14.
چقدر این فروردین زود گذشت...

  • ۴ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • خانوم فاف

شما هم وقتی فکرتون خیلی در هم و قاطی شده نمی تونید بنویسید؟

یا فقط من اینجوری ام؟

  • ۲ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۹
  • خانوم فاف

عصر هنگام بود که راهی کوه و دشت و دمن شدیم.
جایتان خالی کلی از هوا و تمیزی کوه و سرسبزی زمین و شکوفه ها حظ بردیم.
همین طور که با ارابه ی مان داشتیم می چرخیدیم تا جایی مناسب بیابیم برای اسکان ناگاه چشمان تیزمان خورد به سه سگ در کنار پرتگاه... دوتاشان خوابیده بودن و سومی ایستاده.
ابتدا ارابه ی مان را به عقب راندیم و بر آن شدیم تا از از سگوگ (جمع سه سگ ) از همان ارابه عکس بستانیم. اما نشد. ینی دوربین گوشیمان جواب گو نبود از آن فاصله. سومین سگ هم به جمع دو سگ ولو شده ی دیگر پیوست و همان جا ولو شد.
این شد که دستی ارابه را کشیدیم و  دنده اش را خلاص کرده و خاموشش نکردیم.گوشی را به حالت آماده باش برای عکاسی در آوردیم و چادر را در ارابه گذاشته که به پر و پایمان نپیچد و در ذهنمان زمزمه کردیم که سگ حیوان نجیبی است و گاز نمی گیرد... در ضمن پرنده هم نیست که به آدم بپرد.
 در حرکتی انتحاری از ماشین پیدا شدیم و تا نزدیکی های همان سگوگ مذکور پیش رفتیم و ناگاه یکی از سگوگ از جا برخواست و نگاهی غضب آلود به ما انداخت... باز ما کم نیاوردیم که. چون شنیده بودیم جلو سگ جماعت نباید کم بیاوریم. عکس را انداختیم که چشمتان روز بد نبیند... چنان پارسی فرمودند که این حقیرِ دو پا، دو پای دیگر نیز قرض کردندی و فرار را به قرار ترجیح دادندی و هنگام سوار شدن به ارابه چنان به بدنه برخورد کردندی که کمونه شدندی و دوباره از اول دویدندی به سمت ارابه 😐
توله سگ نذاشت یه عکس هنری درست درمون ازشون بگیریم. 😐
.

همین سگ حناییه بود که این بلا رو سرم آورد 😆😆

  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۰
  • خانوم فاف

یه دونه از این خونه ها می خوام..

.

.

+ همسر آینده جان!! الانم دیگه دیره. باید قبلن فکرشو می کردی 😐😆

  • ۳ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۸
  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۱
  • خانوم فاف

دیروز که بردنمون ته دنیا، نت که هیچی... آنتن هم نداشتم.
امروزم مهمون داریم و مامان بابا قراره برن دنبالشون. بازم وقت ندارم. باید غذا بسازم.
الانم که میببنید اینارو نوشتم اومدم خرید، وسطاش وقت شد.


  • ۲ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۸
  • خانوم فاف

دیروز صبح زد به سرم که برم بیرون و یه چرخی بزنم و سراغی از شکوفه های بهار جان بگیرم... پارسال از اواسط اسفند شکوفه ها باز شده بودن... ولی خداروشکر امسال به جز یکی دوتا درخت هنوز بقیه شکوفه ها باز نشدن. 
اصن مگه بهار از این قشنگ تر هم داریم؟ هوا عالی... پر بارون. شکوفه ها هم که به موقع دارن باز میشن :)
.
.
.
+ تنها کسی که پیاده بود من بودم. آخه حیف نیس تو این هوا آدم سوار ماشین بشه؟!!!
++ اینم از نمای همین درختی که دوتا از عکساشو گذاشتم از یکم دورتر ... چرا واقعن؟
.

+++ امیدوارم حال شهرهای دیگه هم همین قدر خوب باشه. بدون زباله البته :)

  • ۴ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۵
  • خانوم فاف

عید آمد و وااای فاطیمون تو چققققققد لاغر شدی ها شروع شد.😐😐😐

تصورشون از من فیله عایا؟

لازم به ذکره که من تو این یه ماه و نیم اخیر 4 کیلو به وزنم اضافه شده. بعد باز اینا میگن لاغر شدی.

لباسام تنگ شده... لباس نداررررم😭😭

  • ۳ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۸
  • خانوم فاف

1.1. 96 باید ثبت بشه.😉

سال خیلی خوبی باشه برای همه.

برسید به آرزوهاتون 🌸🌸

  • ۲ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۹
  • خانوم فاف