روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز 28 آبانه و دقیقن دو ماه مونده تا تموم شدن 28 سالگی من!

پارسال همین موقع بود که یه روز شمار زدم تو اینستا.

از 28 آبان که شهادت امام رضا بود تا 28 دی که برنامه ریخته بودم خودمو برسونم به حرمش...

اینکه سر اون سفر چه داستانایی پیش اومد بماند...

اینکه انگار خودمو زورکی بردم مشهد بماند...

اینکه 28 سالگی من شبیه اونی که فکر می کردم نشد هم بماند...

...

امروز یاد 21 سالگیم افتادم...

یاد روزی که با یه اسم ناشناس برای پسرخاله م کامنت گذاشتم و همون کامنت که یادم نیست چی توش نوشته بودم شد یه پست تو وبلاگ پسر خاله که آخرش نوشته بود:"شاید دلیل این پست اومدن و رفتن ناگهانی دختری به اسم ستاره بود که نمی شناختمش" 

ستاره من بودم و اون نمی دونست... همون انرژی معروف... همونی که خودم نمی دونم چجوریه ولی خیلی از آدما بهم گفتن که دارمش موضوع اون پست بود..

یادم اومد چقد خرسند و خجسته بودم... یادم اومد چقد سرخوش و بی غم بودم. یادم اومد که استرس برام تعریف نشده بود...

همه چی یواش یواش از همون روزا شروع شد... بد اخلاقیام... استرسام... مریضی هایی که هر وقت رفتم دکتر بهم گفتن واسه استرسه.

تو همه ی این مدت باز خیلی ها اومدن و گفتن که ازت انرژی می گیریم... ولی من هر روز خسته تر از روز قبل بودم.

یه لحظه دلم خواست که برگردم به 21 سالگی... 

ولی بعدش منصرف شدم...

...

برای رسیدن به اینجایی که هستم زحمت کشیدم... درد کشیدم... هزینه دادم...

الانم یه وقتایی حس می کنم خسته ام... ولی بهترم...  فک می کنم خدایی که الان می شناسم دوست داشتنی تره برام.

شاید خدا هم میگه فاطمه ی 28 ساله رو بیشتر دوست دارم... با همه ی بداخلاقیاش...

.

+این همه نقش میزنم از جهت رضای تو...

+ می خوام از اربعین و سفرم بنویسم. ولی هنوز وقت نکردم...

می نویسمش... فقط روزی که نوشتمش نگید چقد دیره و فلان و اینا!😎

  • خانوم فاف

.

.

صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ الْهَادِی

  • خانوم فاف

اگه خدا بخواد فردا راهی میشم. مثل سال قبل و سال قبل ترش به همراه آقای پدر. با این تفاوت که امسال انفرادی نمی ریم. با کاروانیم.
نمی دونم این تجربه رو دوست دارم یا نه. فقط می دونم یه تجربه ی جدیده. مثل پارسال که برای اولین بار سفر با اتوبوس رو تجربه کردم.
تا الان همه چی با خواست من پیش می رفت. اینکه کی بریم! کجا بریم؟ کی استراحت کنیم، چقدر تو جاده راه بریم. اتنخاب موکب و ....
الان همه چی با کاروانه. یکی از دوستان که برعکس من امسال اولین تجربه ی انفرادی رفتنشه می گفت ما هر سال عین اسیرا دنبال کاروان بودیم.
از وقتی اینو گفته فکر می کنم امسال قرار اسارتو تجربه کنم.
فردا ساعت 2 بعد ازظهر از قم به طرف مرز چذابه شایدم چزابه!! 

سفر ما از صبح شروع میشه به مقصد اول قم.
نمی دونم گفتنش درسته یا نه. ولی اون اشتیاقی که دو سال قبل داشتمو ندارم. تاب موندن هم ندارم. یه حس عجیبیه.
امسال پرم از ندونستن.
خودمم نمیدونم چه بلایی سرم اومده. شاید ذوق کردنو دیگه بلد نیستم.
بساط سفرو نصفه نیمه جمع کردم.
همه چی وسط اتاق ولوعه. هر چی جمع می کنم باز شلوغه.
 من دارم میرم و پشت سرم کلی حسرت و دل پر از شوق زیارته.
امسالم میرم با کوله باری از سلام و حاجت و التماس دعا. امسال گزینه ی ساک پر از نذورات هم اضافه شده.نذر همه ی اونایی که دلشون می خواست برن و نتونستن.
انگار که امسال دارم میرم که فقط نماینده باشم.
دارم فکر می کنم اصلن نماینده ی خوبی هستم؟
درست میرسونم سلام و پیغام هاشونو؟
امسال دارم با فاطمه ای میرم که شکسته.
خسته ترین فاطمه ی همه ی این سالها رو دارم می برم با خودم.
همسفرم بابامه که دم رفتن باهاش سرسنگین شدم.
دلم سکوت می خواد. می خوام که حرف نزنم. می خوام فقط صداهای اطرافمو گوش کنم و نگاه کنم و هر جا که دلم گریه خواست راحت گریه کنم.
کاش مامانم باهام بود...
برای اولین بار یه دوست تازه موقع خداحافظی بهم گفت به سلامت بری و برگردی. اگه قرار به برگشت نبود ایشالا که ختم به شهادت باشه.
تا حالا کسی برام دعای شهادت نکرده بود...
چقدر درهم و برهم شد...
امسال دارم میرم با یه عالمه نیاز به دعای همه ی اونایی که با حسرت بهم گفتن التماس دعا...


  • خانوم فاف