روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

یه وقتایی هم ساعت سه صب از خواب بیدار میشم، میرم سراغ یخچال که آب بخورم.

یهو چشمم میفته به یه سبد میوه ی شسته شده ی راحت الحلقوم. بعد نزدیک یه ساعت با چشمای بسته وایمیستم جلو یخچال (در حالی که درش بازه) شروع می کنم به میوه خوردن.

فقط شانس آوردم بابام تا حالا منو در حال ارتکاب جرم ندیده ... وگرنه که می کشتَتم. :/

حالا اگه یه روزی اومدین اینجا دیدید بی خبر رفتم و نیستم، بدونید بابام مچ مو گرفته.

یه فاتحه هم بخونید.

+ بدیه زمستون اینه که تو یخچال فقط پرتقال پیدا میشه و از این سیب بزرگا. باز پاییز یه نارنگی داره!!

++ شب بخیر

  • خانوم فاف




بالاخره چشم ما روشن شد به روی گوجه شون 😊

#گوجه_کیچیلی

  • خانوم فاف

دو شب بود که چشمامو رو هم می ذاشتم صدای جیرجیرک خیلی واضح می پیچید تو گوشم. صداشو دوست داشتم.

امشب صداش نمیاد. :|

  • خانوم فاف

حالا که خوب دارم فکر می کنم می بینم دوست دارم همسر آینده م یه آشپز بین المللی باشه. ترجیحن تخصص غذاهای ایتالیایی و مکزیکی و لبنانی و اینا.

بعد هر روز که از خواب بیدار میشم ازش بپرسم شف عزیز! امروز غذا چی داریم؟😆😆😆

  • خانوم فاف

1. چند روز پیشا داشتم به این فکر می کردم که تابلوی آخرم چقدر طولانی شده و سابقه نداشته برای من یه تابلو انقد طول بکشه مراحل ساختش.

دیشب تو یه ثانیه از سرم گذشت که چقد اتفاقای خوبی افتاده تو این مدت. سال 95 چقد خوب بوده برای خود من.
کربلا رفتم. هما و میس واو و کوثری اومدن تهران و با هم رفتیم بیرون. تولد امام رضا (ع) مشهد بودم. با اتفاقی که چند سالی درگیرش بودم، تونستم کنار بیام و به مقدار خیلی زیادی به آرامش برسم. اولین سفارش تابلو رو گرفتم و احتمالن کلی اتفاق خوب دیگه که گذشت زمان باعث شده فراموششون کنم.
روزی که استارت تابلو رو زدم کلی حس خوب بهش داشتم و این مطلب رو نوشتم. همه ی اینایی که نوشتم یادم رفته بود و دیشب به طرز خیلی جالبی همه شون از سرم گذشتن. حتا اون مطلبی که نوشته بودم کاملن یادم رفته و بود و الان بعد خوندنش یادم افتاد که حس من نسبت به تابلوم چی بود.
حالا که همه ی اینا یادم اومد دلم می خواد این اتفاق خوب زندگیم حالا حالاها طول بکشه مراحل ساختش. 😊
.

.
2. دیروز داشتم فیلمایی که از حرم امام رضا(ع) گرفته بودم رو نگاه می کردم. جالبیش برا خودم این بود که تو این مدت اصلن یک بار هم نگاه شون نکرده بودم و این یکی هم اتفاقی بود.بین شون این یکی بیشتر از همه به دل خودم نشست. 
.

 
 

.
3. امروز 23 ذی القعده س و روز زیارتی امام رضا علیه السلام. دارم فکر می کنم همه ی این اتفاقی های دیروز من خیلی هم اتفاقی نبود.
.

.

  • خانوم فاف

این دوستان ما که مشهد زندگی می کنن یه اخلاق بدی دارن.. اونم اینه که نهایت دخترو تا بیست سالگی شوهر میدن. بیست سال هم با ارفاق گفتم. وگرنه همون 16 سالگی ردش می کنن میره.
حالا این طرف خانواده های ما خیلی خوش و خرم تا هر وقت که قسمت باشه هستیم دور هم.😂😂
.

آقای میم طبقه ی پایین خونه ی پدریش زندگی می کنه. ما از در که وارد میشیم اول باید یه سر بریم بالا مالیات بدیم، بعد بریم پایین.
تو مدتی هم که بالا هستیم این مادر آقای میم که یه پیرزن با مزه س، به مدل های مختلف و جلوی همه ی جمع دعا می کنه که شوهر گیر من بیاد. که متاسفانه دعاهاشون در مورد من یکی هی بی نتیجه می مونه.
یکی نیس بهشون بگه مادر جان به سخن دانی نیست که... به عمل کار درست میشه. خیلی نگرانی پاشو یه شوهر پیدا کن برا ما. والاع😆

+ هذیان

  • خانوم فاف

کسی بلده واسه بلاگ یه قالب سفید ساده شبیه قالب سفید ساده ی بلاگفا درست کنه؟

اصلن همین قالبی که الان هستش هم سفید بشه من راضی ام. :)

+با اینکه اینجا شکلک نداره هم هنوز درگیرم

++با این مورد که نصف مطلب رو نمیشه به صورت رمز دار تو ادامه مطلب نوشت هم خیلی درگیرم.

  • خانوم فاف

چقد امروز بوی پاییز میده.

بازم پاییز... بازم شب های طولانی...

بازم لباس زیاد پوشیدن و قد خرس شدن...

از همه بدتر آلودگی هوا.

اگه من افسردگی گرفتم نگید چرا :|

  • خانوم فاف

از یه جایی به بعد سین که زنگ می زد بهم می ترسیدم جوابشو بدم.
درسم که تموم شد کلن دورش یه خط قرمز کشیدم و دیگه بهش زنگ نزدم.
هر چند وقت یه بار خودش بهم زنگ می زد.
دفعه آخر پارسال بود... قبل شروع ترم بهمن.
بهم گفت من چندتا از واحدام مونده. تو اگه از الان شروع کنی به خوندن می تونی بری سر جلسه به جام امتحان بدی.
اگه قبول می کنی من این ترم انتخاب واحد کنم، از خجالتت هم در میام.
بهم خیلی بر (به فتح ب) خورد. قبول نکردم.
جدا از مساله ی بر (به فتح ب) خوردن موضوع این بود که اگه من درس بخون بودم الان داشتم برا دکتری می خوندم. والا
ازش پرسیدم چیا مونده؟
گفت زبان عمومی و زبان تخصصی 1 و 2، آمار 2 و ریاضی 2 😐

بعد این "نه" ای که گفتم بهش، فکر می کردم دیگه بهم زنگ نمی زنه.
.
.

چند روز پیشا هم بهم پیام داد چطوری بی معرفت؟
گفتم بسم الله... باز چی می خواد این؟!
تا دو روز که پیامشو باز نمی کردم... بعدش هم کلن یادم رفت.
دوباره پیام داد سین هستم ... نشناختی؟؟!!
دیگه دلو زدم به دریا و جواب دادم.
بیچاره چیزی نمی خواست ازم... فقط احوال پرسی کرد و جویای قضیه تاهل اور تجرد من شد.
یکم در مورد اینکه دیره دیگه و باید شوهر کنی برام توضیحات داد. بعدش هم گفت من دلم عروسی می خواد!!!
در مورد خود ازدواج که حالا هیچی.
ولی واقعن توقع داره دعوتش کنم؟
خودش یه روز رفت، وقتی اومد گفت چند وقت دیگه بچه م به دنیا میاد!

+حالا واقعن دیره؟... باید مزدوج بشم؟😎

  • خانوم فاف

ظهر بعد از حدود سی ساعت یه ساعت و اندی خوابیدم.

سی ساعت برا من خیلی زیاده ها.😎

دیروز مشغول انجام کارای سفر بودم... شب هم ساعت دو راه افتادیم.

تو مسیر هم با اینکه به شدت خوابم میومد ولی مقاوت کردم. چون فقط دلم می خواست به جاده نگاه کنم.

تو این 53 روزی که منتظر بودم امروز برسه همش به خودم می گفتم اووووه آدم از دو دیقه بعدش هم خبر نداره... از کجا معلوم که من به مقصد برسم. تو جاده هم همش نگاه می کردم بیینم بالاخره کی تموم میشه. بالاخره رسیدم.

+ مرسی امام رضا جانم که امسال هم منو اوردین اینجا.

++ با همه ی شلوغی، ولی جای همه ی اونایی که دلشون اینجاست خیلی خالیه. جدی میگم.

++ فعلن همین... برم یکم بخوابم. مغزم خسته س.

:)


  • خانوم فاف