روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

خوابشو دیده بودم که میرم، پاسپورت و یه بیلیت دادن دستم، گفتن می تونی بری.

می دونستم و خودم بدون اینکه حرفی بزنم آروم آروم آماده ی رفتن می شدم. برای خودم کلی برنامه چیدم، اینکه 11 فروردین هم کربلا باشم جزو برنامه هام بود.

ولی مطمئن بودن از رسیدن هم باعث نشد که اون روزا سخت نگذره.

...

بعد کلی دوییدن و نشدن، 27 اسفند یه کاروان پیدا شد که شرایطش با شرایط ما جور در اومد. همون روز اسم نوشتیم، ولی چون روز آخر قبل تعطیلات بود باید تا هفتم فروردین صبر می کردیم تا جواب قطعی بیاد.

پروازمون دوشنبه (9 فروردین) به مقصد بغداد بود.

اولش یه خورده جا خوردم، چون تو برنامه ای که ریخته بودم باید از نجف می رفتیم.

ساعت یک به وقت اینجا رفتیم (با یک ساعت تاخیر)، یه ربع به یک به وقت اونجا رسیدیم. :))

از بغداد تا کاظمین رو با اتوبوس رفتیم... تقریبن نیم ساعت راه بود. به کاظمین که رسیدیم اتوبوس رفت تو یه پارکینگ و به خاطر مسایل امنیتی با مینی بوس تا هتل بردنمون. به ما اجازه ندادن که ساک با خودمون ببریم و فقط یه کم از وسایل مورد نیاز برای یک شب اقامت در کاظمین رو با خودمون بردیم.

وقتی رسیدیم هتل اول از همه ما رو فرستادن طبقه ی هفتم برای ناهار که اونجا با این منظره رو به رو شدیم و اولین سلام من به بابا و پسر امام رضا همین جا بود.

.

A

 

 

ادامه دارد...

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۰
  • خانوم فاف

قرار شد ساعت 4 و نیم بریم حرم. پدر جان گفتن که گوشی و دوربین رو باید تحویل امانات بدی و منم فکر کردم سخته و هیچی با خودم نبردم.

تا حرم حدود 10 دیقه پیاده راه بود و باید از بازار رد می شدیم.

بابام تو مسیر از تجربیات شون می گفتن و از زباله هایی که تو خیابون ریخته و اینکه بغداد تازه پایتخته و تمیزتره.

ولی من تقریبن گوش نمی دادم که چی میگن و با کلی هیجان داشتم به سمت حرم می رفتم و آدما رو نگاه می کردم. از هتل تا حرم سه تا بازرسی یا به قول خودشون تفتیش بود.

دو تای اول یکم راحتتر بود ... ولی سومی که ورودی حرم میشد، خیلی سفت و سخت می گشتن. تمام مسیر هم پر بود از نیروهای نظامی. امانات هم قبل تفتیش سوم بود. بین تفتیش و حرم یه خیابون بود که اونجا میشد با کفش راه بریم... برای ورود به حرم باید کفشامونو هم تحویل میدادیم.

معمولن کاروان ها برای بار اول که میرن سمت حرم توی همون خیابون جلوی باب المراد جمع میشن و روضه می خونن و دعای توسل، همون جا به همه میگن حاجت ها رو مد نظر داشته باشید و بعد وارد حرم بشید. یکی از بهترین حس های دنیا رو دقیقن جلوی باب المراد داشتم. هم دلم می خاست بیشتر اونجا وایستم، هم دوست داشتم زودتر برم توی حرم. کاظمین پُره از بوی امام رضا، آدم ذره ای احساس غربت نمی کنه.

باب المراد ورودیه آقایونه...خانوما تقریبن باید حرم رو دور بزنن تا بتونن وارد حرم بشن.

حرم خیلی زیاد خلوت بود و یکم دلگیر بود فکر کردن به اینکه اینجا دو تا امام هستن و زائر انقد کمه.

نماز مغرب رو تو حرم بودیم و بعد که داشتیم بر می گشتیم راه رو گم کردیم و از یه سری بازار تاریک و خلوت رد شدیم. نمی دونم چرا نمی ترسیدم ، الان که فکر می کنم می بینم جا داشت یکم بترسم.

با کاروان هم نبودیم، چون اونا نیومدن، و همون روز اول بود که ما فهمیدیم نباید رو کاروان حساب باز کنیم و همه جا رو باید خودمون بریم.

برای نماز صبح هم به اتفاق آقای پدر رفتیم حرم دوتایی به همراه گوشی و قرار شد من یه ربع زودتر از حرم بیام بیرون که عکس بندازم.

کلی تنهایی برا خودم چرخیدم و اصن خیلی کیف داد. دیگه اینکه تو حرم کمتر خود عراقی ها رو میشد دید و همه ایرانی بودن. این عکس هم آخرین لحظاتیه که اونجا بودم... 

 

باب المراد

بعد صبحانه ساعت هفت صبح راه افتادیم به سمت اتوبوسا و از اونجا به سمت کربلا...

.

.

.

+ از امام موسی کاظم و حضرت جوادالائمه خیلی حاجت می گیرن... خود عراقی ها اونجا پول و تسبیح پخش می کنن. از یه خانومی شنیدم که می گفت مراد... منم اسم شو گذاشتم مراد.

انشاءالله قسمت شد و رفتید کاظمین، اگه بهتون نزدیک حرم مراد دادن حتمن بگیرید. معمولن ایرانی ها می ترسن و چیزی نمی گیرن... خودم با چشمای خودم دیدم که به یه خانوم مراد دادن نگرفت. :|

ادامه دارد...

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۵۹
  • خانوم فاف

 

 

هفته ی پیش، تو یه همچین شبی، برای اولین بار با این تصویر رو به رو شدم...

کلی حرف زدم براشون... همه چی رو تعریف کردم...

:)

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۳
  • خانوم فاف

 

 

 

 

 

میگن قرار بوده 20 دی به دنیا بیام، ولی یه هشت روزی تاخیر داشتم.

میگن دو تا اسم برام انتخاب کرده بودن، یکی پسرونه... یکی دخترونه. چون دوست نداشتن قبل به دنیا اومدن بفهمن بچه شون دختره یا پسر.

28 دی اومدم تو این دنیا... روزی که اومدم عید بود.

اسمی که برام انتخاب کرده بودن از رده خارج شد.

بابام هر سال تولدمو مصادف با اون عید می گرفت. هنوز هم این تولد عیدانه رو بیشتر قبول داره.

به سن مدرسه که رسیدم یه جعبه شیرینی هم می گرفت که ببرم سر کلاس.

رو اسمم حساس بود... همه باید کامل صدا می زدن اسممو.

بزرگتر که شدم این عید شد بهترین روزِ هر سال من.

تعصب پیدا کردم روش... انگار که فقط برای منه و من خوشحال ترین آدم روی زمینم تو اون روز.

اسمم هم همینطور... فاطمه شد قشنگ ترین اسم دنیا. حتا یه وقتایی از فکر اینکه نمی تونم اسم دخترمو بذارم فاطمه غصه می خورم.

 

امروز روز منه... تو بهترین جای دنیا.

حالم از هر سال بهتره... آرومِ آرومم.

نشستم اینجا و لحظه به لحظه شو نفس می کشم.

خیلی دوست داشتم که مث امروزی رو اینجا باشم.

خدایا شکرت.

 

هر سال یه روز، روز من بود... امسال دو روز، روز منه.

:)

پ.ن: کربلای من از قم شروع شد، از کاظمین رد شد و رسید به بین الحرمین :)

پ.ن تر: اینکه کلی دعا کنی که یه همچین شب و روزی پیش امام حسین باشی و دقیقن وسط کربلا و در حالی که دعات مستجاب شده، یهو بگی من امام رضای خودمونو می خام دیگه خیلی نوبره!! 

پ.ن تر تر: کلن خلاق ندارم فک کنم.

.

.

.

عیدتون مبارک:)

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۴
  • خانوم فاف

خبری که منتظرش بودم اومد، چشم انتظاری خیلی سخته...ولی رسید بالاخره.

بیست و هفتم اسفند بود. از همون روز همه چی سخت تر از قبل شد، روزا خیلی دیرتر می گذشتند. از شدت هیجان قلبم تند تند میزد، محکم خودشو می کوبید به قفسه ی سینه م، نفسم بند میومد...باید چندتا نفس عمیق می کشیدم تا یکم حالم بیاد سرجاش. دست و پام یخ می کرد. یه بار انقد تپش قلبم زیاد و طولانی شد که به سالم بودن قلبم شک کردم. :)

باید از همه خداحافظی می کردیم و می گفتیم که داریم میریم سفر... سخت ترین قسمت مهمونی ها همین بود "ما داریم میریم کربلا"

پشت هر خوش به سعادتتون و به سلامتی گفتن کلی حسرت و بغض بود.

تمام نگاهم به چشماشون بود... 

نگاه سمیرا محاله که یادم بره.

خبر که رسید اولین کاری که کردم نوشتن یه لیست بود... یه لیست از اسم آدمایی که می شناختم. برا اینکه کسی یادم نره... بعد از اون کلی سفارش و سلام رسید به دستم که با خودمم ببرم.

کاش که پیغام بر خوبی باشم...

حتمن اولین دعای من موقع دیدن گنبد خواستن کربلاست، برای همه ی اونایی آرزوی این سفر رو دارند.

...

..

.

فقط دو روز دیگه...

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۵
  • خانوم فاف

ای دو روز باقی مانده.... لدفن زودتر بگذرید از برای من.

...

..

.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۰۰
  • خانوم فاف
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۱
  • خانوم فاف
  • خانوم فاف
  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
  • خانوم فاف