روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

2. کاظمین

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ق.ظ

قرار شد ساعت 4 و نیم بریم حرم. پدر جان گفتن که گوشی و دوربین رو باید تحویل امانات بدی و منم فکر کردم سخته و هیچی با خودم نبردم.

تا حرم حدود 10 دیقه پیاده راه بود و باید از بازار رد می شدیم.

بابام تو مسیر از تجربیات شون می گفتن و از زباله هایی که تو خیابون ریخته و اینکه بغداد تازه پایتخته و تمیزتره.

ولی من تقریبن گوش نمی دادم که چی میگن و با کلی هیجان داشتم به سمت حرم می رفتم و آدما رو نگاه می کردم. از هتل تا حرم سه تا بازرسی یا به قول خودشون تفتیش بود.

دو تای اول یکم راحتتر بود ... ولی سومی که ورودی حرم میشد، خیلی سفت و سخت می گشتن. تمام مسیر هم پر بود از نیروهای نظامی. امانات هم قبل تفتیش سوم بود. بین تفتیش و حرم یه خیابون بود که اونجا میشد با کفش راه بریم... برای ورود به حرم باید کفشامونو هم تحویل میدادیم.

معمولن کاروان ها برای بار اول که میرن سمت حرم توی همون خیابون جلوی باب المراد جمع میشن و روضه می خونن و دعای توسل، همون جا به همه میگن حاجت ها رو مد نظر داشته باشید و بعد وارد حرم بشید. یکی از بهترین حس های دنیا رو دقیقن جلوی باب المراد داشتم. هم دلم می خاست بیشتر اونجا وایستم، هم دوست داشتم زودتر برم توی حرم. کاظمین پُره از بوی امام رضا، آدم ذره ای احساس غربت نمی کنه.

باب المراد ورودیه آقایونه...خانوما تقریبن باید حرم رو دور بزنن تا بتونن وارد حرم بشن.

حرم خیلی زیاد خلوت بود و یکم دلگیر بود فکر کردن به اینکه اینجا دو تا امام هستن و زائر انقد کمه.

نماز مغرب رو تو حرم بودیم و بعد که داشتیم بر می گشتیم راه رو گم کردیم و از یه سری بازار تاریک و خلوت رد شدیم. نمی دونم چرا نمی ترسیدم ، الان که فکر می کنم می بینم جا داشت یکم بترسم.

با کاروان هم نبودیم، چون اونا نیومدن، و همون روز اول بود که ما فهمیدیم نباید رو کاروان حساب باز کنیم و همه جا رو باید خودمون بریم.

برای نماز صبح هم به اتفاق آقای پدر رفتیم حرم دوتایی به همراه گوشی و قرار شد من یه ربع زودتر از حرم بیام بیرون که عکس بندازم.

کلی تنهایی برا خودم چرخیدم و اصن خیلی کیف داد. دیگه اینکه تو حرم کمتر خود عراقی ها رو میشد دید و همه ایرانی بودن. این عکس هم آخرین لحظاتیه که اونجا بودم... 

 

باب المراد

بعد صبحانه ساعت هفت صبح راه افتادیم به سمت اتوبوسا و از اونجا به سمت کربلا...

.

.

.

+ از امام موسی کاظم و حضرت جوادالائمه خیلی حاجت می گیرن... خود عراقی ها اونجا پول و تسبیح پخش می کنن. از یه خانومی شنیدم که می گفت مراد... منم اسم شو گذاشتم مراد.

انشاءالله قسمت شد و رفتید کاظمین، اگه بهتون نزدیک حرم مراد دادن حتمن بگیرید. معمولن ایرانی ها می ترسن و چیزی نمی گیرن... خودم با چشمای خودم دیدم که به یه خانوم مراد دادن نگرفت. :|

ادامه دارد...

  • ۹۵/۰۱/۲۳
  • خانوم فاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">