روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

زیراسموناینشهرشلوغ

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ

ساعت نزدیک دوازده شبه.
دلم می خاد تنها باشم. میرم سمت اتاق. پنجره بازه و نسیم خنکی می وزه. سایه ی گلدون هایی که مامان توشون گوجه کاشته از پشت پرده معلومه. چراغ رو روشن نمی کنم. نگاهم میره سمت تخت. کلی لباس و کتاب آوار شده روش. حوصله ندارم که مرتب شون کنم. بالش رو از زیر آوار می کشم بیرون. میذارمش رو زمین، درست زیر پنجره. دراز می کشم و نسیم می خوره به صورتم. به پهلوی راست می خابم. این ور اتاق هم پر شده از لباس هایی که باید بشورم شون و چندتا کیف و خورده ریزه دیگه. غلت می زنم و پامو دراز می کنم. پام می خوره به چادری که افتاده پایین تخت.
فکر می کنم چقدر وضع اتاق شبیه ذهن آشفته ی منه. هیچی سر جای خودش نیس. حوصله م نمی کشه بیشتر از این به این فکر پر و بال بدم. فکر می کنم چقد دلم پتومو می خاد، کاش دسترسی به پتو راحت تر بود. کار سختیه. بی خیالش میشم. همون جوری می خابم.

.

.

نیازمندیها: به یک عدد کلبه ی جنگلی-کوهستانی جهت چند روز اقامت برای کسب آرامش و تمدد اعصاب نیازمندیم.

:)

  • ۹۵/۰۴/۲۹
  • خانوم فاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">