- ۱۵ نظر
- ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۴:۵۹
۱. شاید اولین و اصلی ترین دلیل این باشه که خدا می خواد تو این دنیا باشم و بهم فرصت زندگی داده. پس منم باید زندگی کنم.
۲. دهه ی اول محرم و پیاده روی اربعین که هر سال از خدا می خوام بازم ببینمشون و همچنین مشهد.
۳. واقعن دلم می خواد زمان ظهور و رجعت رو ببینم. نه که بگم خیلی منتظرم. دلم می خواد ببینم دنیا اون موقع چه شکلیه. چقد متفاوته با دنیای الان ما. (برای همین مورد سوم قد حضرت نوح عمر احتیاج دارم.)
۴. آدمای مهم زندگیم که دوستشون دارم و حالم باهاشون خوبه.(هر چند که یه وقتایی حرصمو در میارن) 😆 و دیدن خوشبختی شون
۵. بهار که عاشقشم و هر سال با کلی هیجان به استقبالش میرم.
۶. سفر کردن به جاهایی که دوسشون دارم 😊
۷. کوه
۸. شاید باورتون نشه ولی غذاهایی که دوسشون دارم. هم خوردنشون هم درست کردنشون.
۹. کلاسایی که دوست دارم برم و هنوز به دلایل مختلف نشده که بشه.
۱۰. کتونی بپوشم و از تجریش تا راه آهن پیاده برم و آدما رو نگاه کنم و گل بخرم.
۱۱. نوه هام. واقعن دلم می خواد بدونم چجوریه که همه میگن نوه از بچه شیرین تره 😎 حالا درسته هنوز تو مرحله ی اول موندم. ولی دلیل نمیشه که. 😊
۱۲. وقتی شوهر سر به هوام اومد و منو پیدا کرد یکی بزنم تو گوشش بگم تا حالا کجا بودی؟ نگفتی من نگرانت میشم؟ 😒😆
۱۳. اون لحظه ای که قراره دوتایی با هم بشینیم و دمنوش نوش جان کنیم و از روزی که گذشت برای هم بگیم. 😊
بهم قول بده ماهی یه بار منو ببره یه همچین جاهایی، بعد من از اونجا عکس بذارم تو پیجم و صبح بخیر بگم 😎😁
.
.
از این صبونه ها هم برام درست کنه 😊
.
.
+ نزدیک یه ساله از معیارام برای ازدواج ننوشتم. الان رفتم لینکاشو کپی کنم فهمیدم.
++ ینی ببنید من چقد وقت ندارم که یادم رفته به معیارام فکر کنم 😆
کربلا لحظه به لحظه شلوغ تر میشد.
چهارشنبه شب رفتیم بیرون. تو مسیر یادم افتاد که حاج منصور یه این چند شب برنامه داره. به بابام گفتم و رفتیم مراسم. تمام مراسمو چرت می زدم. هیچی نمی فهمیدم. ملت دور و برم کلی گریه می کردن. بعد من متوجه نمیشدم صدایی که می شنوم چی میگه دقیقا. خودم نمی فهمیدم چی شدم. فقط ته دلم عذاب وجدان داشتم به خاطر این وضعیت. فقط دلم می خواست زمان بگذره. بالاخره تموم شد و ما برگشتیم.
نصف شب از شدت حال بد از خواب بیدار شدم. انقد وضعیت اورژانسی بود که همون شبونه رفتم پیش دکتر. هم یه سری انتی بیوتیک جدید داد بهم. هم قرص داد برای معده م که یادم نیست اسمش چی بود.
یه خانومی بود که از لحظه ی ورودم به موکب باهاش آشنا شدم و کنارم بود. انقد مهربون بود که حس مامان داشتم بهش.(دلم براش تنگ شده :|) خیلی حواسش بهم بود. از وقتی با این خانومه آشنا شدم نمی دونم دلم بیشتر مامانمو می خواست یا نه.
از روز دوم ینی پنج شنبه دیگه بیرون نرفتم. ینی از اول به خاطر ازدحام جمعیت تصمیم گرفته بودم بیرون نرم و اون مریضی کلن منو از پا انداخت. کل پنج شنبه رو خواب بودم. فقط موقع غذا بابام یکی رو پیدا می کرد که بیاد تو چادر منو صدا کنه. من می رفتم بیرون غذامو می گرفتم و می پریدم سر جام. فقط به زور غذا می خوردم که از حال نرم و زودتر سرپا بشم. صبح پنج شنبه چند تا دختر 18 ساله اومدن کنار من بساط کردن. با یکی شون خیلی بیشتر تونستم دوست بشم. یه دختر فوق العاده زبر و زرنگ. تو همون روز که همه می گفتن نمیشه رفت حرم دست دوستاشو گرفته بود جفت حرما رو رفته بودن تا دم ضریح بعدم رفته بودن سوغاتی هاشونو خریده بودن و طرفای شب برگشتن.همون خانومه که مث مامانا بود انقد حرص خورد اون روز که خدا می دونه. همه ش می گفت چرا این بچه ها نیومدن؟ چرا خانواده هاشون اینا رو تنها فرستادن؟ چجوری دلشون اومده؟ و از این حرفا. ولی ماشالا این 4 تا انقد زبر و زرنگ بودن که از پس حودشون بر میومدن.
جمعه صبح رفتن بیرون با 6 تا کاسه حلیم برگشتن. دیگه رسیدگیِ غذایی به من دو جانبه شده بود. هم بابام غذا میاورد برام هم این دوستان زبر و زرنگم.😆
یواش یواش حال منم بهتر شد و سرپا شدم. ولی کماکان موندن توی موکب رو ترجیح میدادم به رفتن توی جمعیت. جمعه عصر بالاخره بعد یک روز و نیم اقامت در چادر رفتم بیرون و چشمم به جال شهر روشن شد. (چون موکب پشت حرم امام حسین بود و از همون جا گنبد و گلدسته ها دیده میشد اصراری هم به بیرون رفتن نداشتم)
گفتم بریم بلیط فروشی آستان. اگه شد بلیط سامرا بخریم. ولی دیگه هیچ گونه بلیطی نداشتن.
شنبه صبح هم راه افتادیم سمت مزر.
.
.
+ من از تهران که راه افتادم دسته کلید موسسه رو دادم به یه دوستی که همونجا تو موسسه باهاش آشنا شده بودم. چون هم من و هم همکارم می خواستیم بریم کربلا دنبال یه فرشته ی نجات می گشتیم که بیاد جامون وایسته.
یه اتفاق جالبی که اونجا افتاد، این بود که خیلی اتفاقی با خانواده ای آشنا شدم که از آشناهای همین دوست تازه بودن. این اتفاق کلی برامون هیجان انگیز و جالب بود. خانواده ای که باهاشون آشنا شدم متشکل بودن از یه دختر با مامان و خاله ش. مامانش بعد فروکش کردن هیجاناتمون گفت که دخترم امسال اینجا معلم قرآن دبیرستانش رو هم دیده. بعد با دستش به خانوم کناریش اشاره کرد. من که تو باغ نبودم اون موقع.(همون پنج شنبه ای که داشتم از حال می رفتم) ولی بعد دو سه ساعت یهو یه چیزایی اومد تو مغزم. انقد به خودم فشار آوردم که فهمیدم طرف معلم دینی منم بوده.
می خواستم آشنایی ندم ها. ولی هر کاری کردم فامیلیش نصفه یادم اومد به محیا (همون دختره که با مامان و خاله ش بود ) گفتم فامیل این خانومه نیکجوعه؟
گفت نه نیکخواهه. بلافاصله بعدش هم گفت که نکنه تو هم شاگردش بودی؟
بعدم به خانوم معلم گفت که من کی هستم 😐
خانم معلم کلی ذوق کرد و شروع کرد به آمار گرفتن. حالا منو یادش نبودا. منم یادم نبودش، ولی آمار نگرفتم که. درسته جالب بود ولی چرا انقدر آمار می گیرن که کجایی و چیکار می کنی؟
++ تو مسیر پیاده روی هم خوردم به پست یه معلم دینی دیگه. اینم شروع کرد آمار گرفتن. وقتی فهمید ازدواج نکردم مگه ول می کرد؟ انقدر حرف زد و نصیحت کرد که من همون جا به امام حسین گفتم سال دیگه یا با شوهرم میام یا با شوهرم. والا به خدا. بیچاره شدم انقد همه تو این سفر گیر دادن به من 😐
+++ یه قرآن قشنگ دست محیا دیدم. خیلی خوشم اومد ازش. گفتم از کجا خریدی گفت پارسال از همین کربلا خریده. دلم خواست ولی وقت نداشتم برم بخرم. فرداش می خواستیم برگردیم. بهم گفت ما که چند روز اینجاییم برا مامانمم می خوام بخرم. برا تو هم می خرم یکی. وقتی برگشت بهم پیام داد که خریده برام ولی هنوز به دستم نرسیده و چشم به راهش هستم.
ناهار وی آی پی 😁
داروهای عزیزم. انقد من متعهدم که تو اون حال از داروهامم عکس گرفتم 😁
4 تا از اون 6 تا حلیم. این از همه ی حلیمایی که تو سفر خوردم به شدت خوشمزه تر بود
زاویه دیدم از موکب
اینم کوفته بحرینی بود که هلاکش شدم. خیلی خوشمزه بود
.
.
.
.
.
.
.
برای اولین بار بود که انقدر سخت دل کندم. هر دو بار قبل انقد بهم سخت می گذشت که دلم می خواست فرار کنم. ولی این بار کل سفر یه جور دیگه ای بود. با همه ی سختی هاش انقد حال دلم خوب بود که دلم نمی خواست برگردم.
خدا کنه که قسمتتون بشه و منم دوباره برم
.
مدت اقامتمون تو نجف خیلی کم بود. به خاطر گرمای هوا شبو انتخاب کردیم برای راه رفتن. نزدیک ساعت 11 بود که راه افتادیم. تو وادی سلام یادم افتاد که یه دُر نجف می خواستم بخرم ولی یادم رفت. جلوتر رسیدیم به مزار آقای قاضی که چندتا جوون اونجا داشتن سینه زنی می کردن. از نجف بیرون نرفته بودیم که با آقای پدر دعوام شد 😆 و از اونجایی که حق با من بود همه چی به نفع من تموم شد 😊
تا ساعت 3 راه رفتیم و چون اولین شبی بود که بیدار بودم و قبلش هم تو مراسم یه تایم طولانی نشسته بودم و کمرم از همون موقع درد گرفته بود دیگه بعد چند ساعت راه رفتن کمرم اخطار داد که دیگه نمی کشه.
فکر می کردم سخت جای خواب پیدا کنیم. ولی خیلی زود رسیدیم به یه موکب خیلی خوب و تمیز و مرتب که یه عده ی زیادی که کاروان بودن داشتن راه میفتادن که برن و طبقه ی دوم ساختمون کاملا خالی شده بود. همونجا موندیم. صبح طرفای ساعت 10 یه چرخی همون اطراف زدیم. گلوم درد می کرد. یه جا رشته پلو می دادن با مرغ و کشمش و نخود فرنگی و ماس. بابام گفت برو یکی بگیر. ماستشو داد به من و خودش به زور چندتا قاشق از غذا رو خورد. دستشون درد نکه. ولی خیلی بی مزه بود. یه حلیم عراقی هم خوردم، اندازه حلیمای ما خوشمزه نبود ولی خوب بود به طور کلی. برا من که گلو درد داشتم دلچسبم بود حتی. برگشتیم موکب و قرار شد بعد نماز ظهر بزنیم خو دل جاده. موکبا بعد نماز پذیرایی می کنن. اومدن یه غذا دادن دستم. اگه گفتید چی بود؟ بعله. رشته پلو با مرغ و کشمش و نخود فرنگی و ماست 😄
راه افتادیم. تا یه ساعت قبل مغرب راه رفتیم. اون روز هوا ابری بود و نسبتا خنک. یکی دو ساعت استراحت کردیم و بعد نماز موکب مورد نظر پذیرایی کردن. اگه گفتید غذا چی بود؟ رشته پلو با مرغ و کشمش و نخود فرنگی و ماست؟ نخیر این دفعه خوراک مرغ بود با دورچین رشته و کشمش و نخود فرنگی بی ماست 😂😂
کلن روز اول فقط رشته خوردم. شدم شکل رشته 😃
.
.
راه افتادیم. از اینجا به بعد حرکتمون تنظیم شد. از اذان مغرب راه می رفتیم تا یازده، دوازده شب. بعد خواب و استراحت تا اذان صبح و دوباره حرکت تا قبل ظهر و گرم شدن هوا. یک شنبه شب راه افتادیم و چهارشنبه ظهر رسیدیم کربلا. سه شب و دو روز تو راه بودیم. تو مسیر یه جاهایی انقد احساس سختی کردم که از خودم می پرسیدم سال دیگه ام حاظرم بیام؟
یه روز قبل از اینکه برسیم به کربلا خیلی راه رفتیم. قشنگ قیافه م برافروخته شده بود. بابام نگران بود که من از دست بشم ولی من می خواستم عمود 800 رو رد کنم و بعد یه جا پیدا کنیم برای استراحت. هوا گرم شده بود. خیلی نمی تونستم غذا بخورم. قندم به شدت افتاده بود. دلم یه نوشیدنی خنک می خواست. حالا تو این یه تیکه راه نه بساط میوه فروشی بود که ازش نارنگی بخریم (آخه هر جا تو مسیر احساس می کردم قند خونم افتاده، به بابام آلارم میدادم که میوه لازمم. 😎) نه نوشیدنی هاشون جوری بود که من پسند کنم. هر چی دنبال نوشابه ی منظور گشتیم یافت نشد. آخر یه نوشابه از سر مجبوری گرفتیم و به همون رضایت دادم.
یه جا انقد نفسم بالا نمیومد و تشنه شده بودم که گفتم تو این مسیر داغ یه شربت خنک به دل آدم می مونه (البته شب قبلش یه موکب عراقی در کمال تعجب شربت میداد اونم از نوع خنکش.ولی خب انقد تشنه بودم که گفتم دیگه)
همینو که گفتم رسیدیم به دو تا موکب پشت سر هم که شربت می دادن. 😊
بالاخره موقع اذان ظهر عمود 800 رو رد کردیم و من رضایت دادم به پیدا کردن جا برای استراحت. 😊
.
.
طبق برنامه ای که چیده بودم چهارشنبه ظهر باید می رسیدیم کربلا. به خاطر همینم بود که هر بار که راه میفتادیم اصرار داشتم تا اون عمودی که تعیین کردم برسیم.
.
.
نکته ی جالب امسال این بود که جماعت ایرانیون همه چرخ خریده بودن و بند و بساط شونو با چرخ حمل می کردن. از اون طرف دختر خانومای عراقی که تا پارسال با دمپایی و صندل دیده میشدن امسال بیشتریاشون کتونی به پا و کوله به دوش بودن. قشنگ فرهنگ کوله و کتونی رو به عراق صادر کردیم. (فرهنگ چفیه رو چادر انداختن و کلاه هم جا بیفته فک کنم رسالتمون کامل بشه)
خداروشکر طبق برنامه چهارشنبه ظهر رسیدیم کربلا و دو ساعتی طول کشید تا برسیم سمت حرم و اون موکبی که پارسالم رفتیم...
اذان مغرب بود که رسیدیم نجف. نمازو تو یه مسجد خوندیم و پیاده از وادی سلام راهی حرم شدیم. نزدیک یه ساعتی راه رفتیم تا به نزدیکی های حرم رسیدیم.
شام یه رشته پلوی عراقی خوردیم که توش کشمش و نخود فرنگی داشت به همراه ماست. برای یه بار تجربه اتفاق جالبی بود. (ولی این تجربه چند بار تو مسیر تکرار شد متاسفانه)
یکم جلو تر یه موکب ایرانی شربت میدادن. انقد تشنه بودم که سه بار رفتم شربت گرفتم. دو بارم برای بابام شربت بردم. اگه پارسال بود خجالت می کشیدم، ولی امسال راه افتاده بودم. 😎 اندکی حالت های سرما خوردگی در من نمایان شده بود و گلو درد داشتم.
رفتیم سمت حرم. به آقای پدر گفتم که یکی از دلایلی که امسالم اومدم همین اقامت تو صحن حرم حضرت علی (ع) بود، مخصوصن وقتی میریم طبقه ی بالای صحن و رو به روی گنبد حضرت هستیم.
اول من تو قسمت خانوما جای خوابمو مشخص کردم و بعد بابام تو قسمت آقایون. وسایلو گذاشتیم و تو صحن یه چرخی زدیم. چندتا موکب ایرانی جاهای مختلف مشغول پخش غذا بودن و انقدر صف ها طولانی بود که از ته دل خدا رو شکر کردم که شام خوردم و لازم نیست صف وایستم. انقد حواس بابام زیاد از حد به من بود که داشت گریه م می گرفت. 😐 یه جا حتی تا نزدیک سرویس بهداشتی خانوما اومد که مسیرو بهم نشون بده که یه وخ گم نشم. اینجا دیگه دلم می خواست خودمو بزنم.😢
خلاصه این گشت و گذار و تور آشنایی با حرم تموم شد و از بالا مجوز دادن که می تونم برم بخوابم. 😎
.
برقای اون قسمتی رو که خوابیده بودیم خاموش نمی کردن. یه سری از خواب بیدار شدم دیدم همه جا روشنه. زدم زیر گریه که نمازم قضا شده. بعد گوشیمو نگاه کردم دیدم هنوز اذان صبحو نگفتن. 😐😐
دوباره خوابیدم. هر چی می خوابیدم صبح نمیشد. آخر ساعت 7 از خواب بیدار شدم رفتم دنبال پدر. ولی پیدا نشدن. دست همه یه کاسه حلیم بود. رفتم دنبال قسمت حلیم پخش کن گشتم و تو صف وایستادم. یه کاسه گرفتم با دو تا قاشق. باز هر چی به بابام زنگ زدم در دسترس نبود. دیگه مجبور شدم برم تو خوابگاه و تنهایی کل حلیمو بخورم. بعدشم دوباره خوابیدم.
خیالم راحت بود که تو حرمم. از همون جا زیارت می کردم. تجربه ی حرم رفتن پارسال انقد بد بود که امسال از جام تکون نخوردم و ترجیح دادم سمت ضریح نرم.
در حد یه دالی بابامو دیدم و دوباره رفت تا بعد نمازظهر.
بعد ماز به بیرون شدم. چشم تون روز بد نبینه، دیدم دست همه یه ظرف قرمه سبزیه. رفتم جلو دیدم صف داره به چه طویلی. بعد کلی برم و نرم کردن، قرمه سبزی رو بی خیال شدم و رفتم تو صف عدس پلو 😐 دو تا غذا گرفتم، ولی باز بابام نبود. (هر چی دیشبش اونجوری اشکجو در آورد، فرداش اینجوری اشکمو در آورد 😁) کلی منتظرش شدم تا اومد. عدس پلو رو خوردیم ولی من سیر نشدم که. صف قرمه همچنان عریض و طویل بود. رفتم یه قسمت دیگه پلوی قرمز گرفتم با مرغ. انقدددد خوشمزه بود که خدا بداند. بعدش هم گشت در شهر و خوردن شربت. (خدا خیر بده این مواکب ایرانی رو. اگه نبودن چجوری شربت یخ پیدا می کردیم؟)
خلاصه که اون روز به شب رسید و رفتیم بالا مراسم و همونجا هم تصمیم گرفتیم بعد از شام شبونه راهی جاده بشیم.
قبل اینکه برم وسایلمو جمع و جور کنم رفتم سراغ آقای دکتر و یه جوری براش از سرما خوردگیم گفتم که خودش بفهمه باید یه انتی بیوتیک قوی بهم بده.
داروهامو گرفتم و وسایلمو جمع و جور کردم و انداختم رو دوشم و شبونه راهی کربلا شدیم....
رشته پلو با کشمش و نخود فرنگی و ماستی که تو نجف خوردم
اون قسمتی که خوابگاه خانوما شده بود. من اینجا خوابیدم
اون حلیمه که مجبور شدم همه شو تنها بخورم 😊
عدس پلوعه که سیرم نکرد
پلو قرمزه با مرغ که مزه غذاهای بهشتی میداد
.
دو مدل شربتی که بعد ناهار زدم بر بدن 😊
هر شب بعد نماز مغرب طبقه ی دوم صحن برنامه داشتن. ما به همین یه شبش رسیدیم
.
دو تا عکس از گنبد حضرت از همون نقطه ای که عاشقشم
.
دوستان برگشتن با یه ظرف غذا برای ما و راهی خونه شدیم.
اولین تجربه حضور من در خونه عراقی خیلی هیجان انگیز بود بود برام. انگاری که یه کشف بزرگ انجام داده باشم. 😎
یه خونه ی 2 طبقه ی قدیمی که برای خانوما آماده ش کرده بودن و بیرون خونه هم چادر زده بودن برای آقایون.
کلن زبون هم که لا فهم. دوتا مترجم اهوازی داشتیم که به وسیله ی اونا ایرانی ها و صاحب خونه با هم کانکت می شدن. 😆
با همه ی خستگیم قبل خواب رفتم یه لباس شستم (بخونید گربه شور) و صابخونه همه ی لباسا رو با هم انداخت تو خشک کن. خودشون هم تو حیاط کنار آشپزخونه مشغول نون پختن بودن. کلن با صفا بود. رفتم خوابیدم (بیهوش شدم) و دیگه هیچی نفهمیدم تا اذان صبح. از خواب پا شدم دیدم کلی رفت و آمد و سر و صدا اتفاق افتاده و من متوجه هیچی نشدم.
اینجا بود که اون بندگان خدای خوابیده در بین الحرمین رو درک کردم.
بعد نماز دوستان بین سفر خداحافظی کردن و رفتن. منم منتظر موندم تا آقای پدر از حرم بیان.
خدا شاهده انقد خوشحال شدم که رفتن. اصن احساس آزادی می کردم. صبحونه هم یه تخم مرغ آب پز بدون نون و نمک خوردم. 😎
بابام که اومد گفتم بریم حرم. من اصلن دیشب نفهمیدم چی شد. پدر بیرون کنار وسایل نشستند و من رفتم سمت حرم.
وضو گرفتم و خواستم برم آب بخورم که تسبیح عزیزم پاره شد. ناراحت نشدم. با اینکه کنار آبخوری این اتفاق افتاد و رفت و آمد زیاد بود و یه آقای خادم مرتب در حال جارو زدن اون ناحیه بود اما خیلی ریلکس و در کمال آرامش شروع کردم به جمع کردن دونه های تسبیحم. دونه دونه از رو زمین برمیداشتم و نخ می کردم. همه جا رو گشتم و دونه ها رو شمردم. فقط یه دونه کم بود. یه خانم ایرانی اومد طرفم و گفت این ذکرو بگو (که الان یادم نیست چی بود ) پیدا میشه. گفتم یه دونه ش مونده. خودش شروع کرد به گفتن ذکر و بعد صدام کرد و یه گوشه رو از فاصله ی چند متری نشونم داد. گفت اون چیه؟ رفتم دیدم خودشه. لبخندی بر صورتم نشست که تا حالا خودمم تجربه ش نکرده بودم. سرمو بالا گرفتم که تشکر کنم دیدم اون خانومه و خانواده ش هم خوشحالن. شوهر خانومه خیلی تعجب کرده بود از مدل پیدا شدن تسبیح. ازشون تشکر کردم رفتم تو حرم.
نشستم دم در رو به روی گنبد. بعد هم یه زیارت و نماز و برگشتم پیش پدر تا راهی نجف بشیم.
.
.
.
رفتیم گاراژ شهر. به قدری هرج و مرج بود که خود عراقی ها هم باید تعجب می کردن به نظرم.
ماشین نجف پیدا نمیشد. همه میرفتن سامرا. دو ساعتی تو گاراژ چرخیدیم ولی فایده نداشت.نرخ کرایه ثانیه ای بالا می رفت و مسافرا سرگردون بودن. نماز ظهر شد و برگشتیم سمت حرم. نماز و یکم استراحت و دوباره رفتیم سراغ ماشین. ایندفعه هنوز به گاراژ نرسیده سر خیابون یه آقایی داد میزد نجف. همون جا سوار و راهی شهر امیرالمومنین شدیم...
شامی که دوستان برامون گرفتن. قیمه بود با کلی ته دیگ چری. مردم براش ❤
تخم مرغ صبحونه بی نون و نمک. اینم خوشمزه بود 😊
بعد زیارت صبح انداختمش. چقد همه چی خوب بود اینجا
.
لله علم و هو العلیم اما اونچه درمورد عالم ذر وارد شده خیلی درش اختلاف اومده.از شیخ مفید تا سید مرتضی و علامه مجلسی و طباطبایی صاحب المیزان و...
عالم ذر از عوالم جدا از عالم ماس.در واقع اینکه برخی زمان بهش اطلاق کردن محل تردیده.البته اونایی که به عالم ذر زمان اطلاق میکنن توجیهشو آیه ی ذر در سوره ی اعرافه که خداوند از فعل ماضی استفاده کردن.فرمودن"اخذ"!پس اولین مساله اینه که درک کنین باید زمان و مکان و این چیزا رو که از اعتباریات عالم ما هستند به درکتون از عالم ذر وارد نکنین.اون "اخذ" رو هم اینطور بگیرین که یک بار این اتفاق افتاد و دلیلی نداره بازم اتفاق نیفته.(احتمالا کمی حرفم عجیب بود ولی در ادامه متوجه منظورم میشین! )
مهر 92 داشتم یه چیزی برای فصلنامه ی جایی مینوشتم شاید 100 برگ فیش برداشتم و نوشتم ولی به توصیه ی یکی از رفقا ندادمش چاپ شه دلیلش هم 2 چیز بود.اول اینکه تلقی اکثر مفسرین اصطلاحی-من جمله آیةالله العظمی مکارم و طباطبایی صاحب المیزان-قرین به صحت نیس و ممکنه باعث هتک حرمت بشه و دوم اینکه برای اکثر خواننده های نشریات تخصصی 20بار خوندن یک مقاله برای حسن تفاهم اصلا قابل تصور نیس حتی اگه من به همین تعداد دفعات بازنویسیش کرده باشم.اون چه منم بهتون الان میگم هرچند ته مونده ی حافظه م از اون مقاله س ولی شاید نیاز باشه 7-8باری بخونیدش.البته در مورد شما چون دیالوگ برقراره کار راحتتره.
عالم ذر از عوالم دیگریه که در اکن خداوند از ما "عهد" گرفته.در سوره ی اعراف تنها عهد از توحیدگرفته شده.درکافی روایتی هست که جابر وجه اتصاف علی(ع) به امیرالمومنین رو از امام باقر(ع) میپرسه و حضرت میگن که خدا در قرآن ایشونو اینطور نامیده و آیه ی ذرو میخونن و به ادامه ی پرسش و پاسخ خداوند و خلق"محمد رسول من و علی امیرالمومنین"رو اضافه میکنن.
در روایت دیگری بازم تو کافی امام صادق نقل کردن که قریش از پیامبر دلیل خاتمیت و افضلیت ایشونو میپرسن که ایشون در جواب میگن که دلیلش اینه که اولین کسین که به خدا ایمان آورده و در اقرار به توحید از پیامبران دیگه پیش هستن.
روایاتی داریم که به روایات طینت مشهورن.این روایات گل اهل دوزخ و گل اهل بهشتو از دو عنصر متفاوت خاکی بیان میکنن.روایات دیگری هست که شیعیان از باقی گل اهل بیت(ع) خلق شدن.روایتی دیدم که یادم نیس منبعش کجا بود،گویا زراره نقل کرده در اون روایت از آب زلال و آب گند و 40 بامداد رها کردن مخلوط این دو با خاک آدم ابوالبشر حرف زده شده.
اما خصوصیات خلق در عالم ذر!عالم ذر محل به صحنه اومدن تمامیت عقل یه فرده چرا نه تنها که وسواس جن و انس نیست بلکه هوا و بی شک اماره هم خاموشه.در نتیجه ذرات(مایه ی بشر،روح یاهرچیز که قابل ادراک نیس ولی قابل تصدیق و اثباته درست مثل وجود خود خدا که قابل ادراک نیس ولی قابل اثبات و تصدیقه! )هر کدوم با هر وسعت و ژرفای وجودی و عقلانیشون تحقیق کلمه ی توحید،ییامت براومده از حکمت معطوف به توحید،عدالت براومده از توحید،نبوت براومده از توحیدو ولایت بر اومده از توحیدو درک میکنن و همگی با هر شرایط یکی پس از دیگری تصدیقش میکنن!"قالوا بلی!"نخست احمد(ص) و پس از ایشون صدیقه ی طاهره(س) و امیر(ع) و سپس معزالمومنین(ع) و بعد ایشون سیدالشهدا(ع) و بعد منتظرآل محمد(ع) و پس از ایشون سجاد و همینطور تا حضرت ابامحمدالعسکری(ع) به ترتیب افضلیت با یک"بلی" به توحید اقرار میکنن.پس از این ها صاحبین مقام محمود(شهدا و صالحین و صدقین و انبیا) هرکدوم به ترتیب فضل عقل و وسعت وجود و تقریب به مقام اهل بیت(ع) اقرار به توحید میکنن که قطعا یاران سیدالشهدا(ع) و یاران سایر امامان(ع) از اولین هاشون هستن.این ترتیب تا اشقی الاولین-پی کننده ی شتر-و اشقی الآخرین-عبدالرحمن بن یهودیه-ادامه داره.درواقع خداوند با اینکار حجت رو حتی بر اشقیا هم تموم میکنه که یعنی حتی شما هم اگر هوا و اماره رو کنار میگذاشتین با عقل خودتون درک معنا میسر بود براتون.همینه که امیر(ع) میگن خدا اگه پیامبری نمیفرستاد هم باز عقل به عبادت واحد احد میکشید.امام(ره) و تقریرشون بر فطری بودن دین هم از همین مساله میاد.
حالا اجازه بدین از سمت دیگه به قضیه نگاه کنیم،اگه عالم ذر هر لحظه برای ما رخ بده ماجرا چطوره؟یوسف(ع) وقتی زلیخا طلبش کرد با اقرار به توحید،پسش زد و...عباس(ع) وقتی شمر(لعنه الله) بهش امان نامه تعارف کرد با اقرار به توحید پسش زد و...علی(ع) وقتی جوونیشو در بستر پیامبر(ص) گذاشت هم اقرار به توحید کرد.شما هم وقتی از دست پدرتون ناراحتین ولی به روی ایشون لبخند میزنین هم دارین اقرار به توحید میکنین.درواقع عالم ذر و اولویت اقرار در اون،در دنیا ساری و جاریه.قطعا علی(ع) چون وسعت و ژرفای عقل و وجودش بینهایته،هر لحظه درحال "بلی" گفتنه.یک مثال هم بزنم براتون بهتر درک کنین:در موقعیت مشابه من و شما داریم کار درستو انجام میدیم ولی شما زودتر از من تصمیم میگیرین و اقدام میکنین.انجام کار درست بلی گفتنه.شما زودتر از من در عالم ذر به توحید اقرار کردین.شاید جای دیگه من زودتر اینکارو بکنم اما هیچکدوم از ما نمیتونه حتی بمقام سلمان برسه و در تصمیم و اقدام به کار مرضی خدا از ایشون پیش بیفته.چرا اینطوره؟چون من و شما هوا و وسواس داریم ولی سلمان رهیده.دقت کنین که شاید فلز شما از من بهتر باشه ولی اینجا ما در معرض وسواس و نفس قرار داریم و اگه شما بیش از من درگیر ایندو باشین من از شما پیش میفتم گو اینکه در عالم ذر مورد اشاره ی قرآن شما زودتر از من پاسخ گفتین.حالا با این چیزا دوباره روایاتی که گفتمو بخونین.مشخصه که از اعتقاد به عالم ذر با این تقریر جبر منتج نمیشه و اتفاقا ممکنه شیعه لب مرز تفویض الامر قرار بگیره.
اما درمحدوده ی انتخاب!روایات طینت قرینه ی این نظرن که ما با توجه به رده مون در اقرار به توحید و رسالت و ولایت دارای محدوده هایی هستیم.برخی که قطعا مشخصه کی و کجا و از چه صلب و رحمی خواهند بود.(چون ولایت امام مطرحه،چه وقت ینی در زمان ولایت امر چه امامی!)مثل معصوم و خواص اصحاب و البته برخی از اهل کفر!در این مساله هم یه نکته نهفته س!انتخاب های شما تخصیصات میخوره.مثلا اگر فردی حب یا ولایت علی تو کتش نره فقط میتونه از مادری زانیه متولد شه و ولدالزنا در دنیا بیش از هرکس باید تلاش کنه تا دام شیطان اسیرش نکنه.ولایت علی(ع) یکی و البته مهمترین تخصیص زننده س.یکی دیگه باز میران درکه.من و شما،زهیر و ام وهب نشدیم چون درک این دو از توحید از ما بالاتر بود پس انتخاب ما برای زمان(در زمان کدام امام باشیم.)هم محدود میشه.ما شیعه هستیم اما نه جایی در بین شهدای کربلا داشتیم نه جایی در بین کوفیان بی وفا به امام!این امور تخصیص زننده بسیاره ولی اجمالا انتخاب زمان و والدان و حتی مکان در عالم ذر پذیرفتنیه.و البته به شما بگم که ما دست به دامان پدر و مادران اهل ولایت شدیم و زمان حضرت حجت(ع) رو انتخاب کردیم که شخصا فکر میکنم باید بخاطرش خدا رو به عدد ریگ ها سپاس گفت.
بعد نیم ساعتی چرخیدن بین ماشینایی که منتظر مسافر بودن، یکیشونو انتخاب کردیم و راه افتادیم به مقصد کاظمین. سه چهار ساعتی تو راه بودیم، دیگه کمردرد گرفته بودم انقد که تو ماشین نشستیم.
گشنه و تشنه و نابود و خسته و له رسیدیم کاظمین. فقط شانسی که آوردیم راننده تا گاراژ ما رو رسوند و خیلی پیاده روی نداشتیم.
از بازار رفتیم سمت حرم. یه دختره برا تفتیش نشسته بود ورودی بازار. منو با کوله م که دید حالت گریه طور به خودش گرفت. کلی غر زد. فارسی هم بلد بود. خیلی یا نمک بود. اصنم حال نداشت کوله مو بیاره پایین. ولی یه عذاب وجدان ریزی هم داشت. آخر گفتم بابا خیالت راحت، بمب ندارم. گفت دفعه بعد با کیف کوچیکتر بیا. کلی خندیدیم از دستش.
از وسط بازار گذشتیم و رسیدیم به یه صف قد تجریش تا راه آهن. تازه این قسمت خانوماش بود. آقایون 6 برابر بودن. صف قرمه سبزی بود. (توجه داشته باشید که ساعت حدودای 3 بود و ما بعد کلی تو راه بودن ما فقط یه کاسه عدسی خورده بودیم. ) بابام گفت میری تو صف. گفتم نه حسش نیست. (از قرمه سبزی گذشتم😎)
کوله ها و بند و بساط و همه رو دادیم امانات و رفتیم حرم. قرار شد نماز ظهر و عصرو بخونیم و بریم دنبال ناهار. خب ساعت ناهار گذشته بود و ما هم توقع غذا نداشتیم. کاظمین هم مثل نجف و کربلا نبود که پر موکب باشه و هر جا و هر وقت اراده می کردیم یه چی پیدا میشد. این بود که باز به بازار شدیم. پدر نظر بنده رو پرسیدن برای غذا و من هم پیشنهاد نون و ماست دادم. والا جرات نمی کردم از غذافروشی هاشون چیزی بخرم. خلاصه که نون خریدیم و داشتیم میرفتیم سمت ماست فروشی!!! که یه پوست موز دیدم. در اون لحظه به قدری دلم موز خواست که عمرن بتونید تصور کنید. دو ثانیه نگذشت که یه پسره با دو تا موز اومد سمت من و بابام. یه جوری گفتم خدایا شکرت، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم که بابام گفت خب می گفتی برات می خریدم. گفتم به اون مرحله نرسید. همین که خواستم خودش اومد. ماست سون کاله فروشی هم پیدا کردیم و برگشتیم اطراف حرم. یه خیابون بود که از اول تا آخرش زائرا نشسته بودن. چندتا موکب هم داشت. همه ش هم ایرانی بودن و از سمت خراسان. یه گوشه نشستیم، مشغول نون و ماست خوردن شدیم و در تمام مدت در حسرت گوشیِ به امانات سپرده ام بودم که نمی تونستم از غذامون یه عکس بگیرم.
قرار شد نماز مغرب و عشا رو بخونیم، اگه جا گیر آوردیم یه شب کاظمین بمونیم و اگه گیر نیاوردیم شبونه راهی نجف بشیم.
من دلم دوست داشت یه شب کاظمین بمونم. رفتیم تو حرم. بابام دو تا از دوستاشو دید که با خانوماشون اومده بودن. گفتن که تو یه خونه عراقی اقامت گزیدند. بابای من که اصلن جرات نمی کرد منو تنهایی بفرسته تو خونه عراقی، اینجا دیگه چون تنها نبودم قبول کرد. گفت ساعت 8 بیا فلان جا که با این بنده خداها بریم سمت موکب. نمازو خوندم و یه زیارت کردم. دیگه نمی دونم چجوری زنده بودم. همه ش دنبال یه گوشه می گشتم که دراز بکشم و بخوابم. ولی پیدا نکردم. (ینی روم هم نشد، وگرنه یه عده خوابیده بودن تو صحن ) میشستم یه گوشه، همونجور نشسته خوابم می برد. بعد یهو از خواب می پریدم و با درد کمر و گردن دنبال یه ساعت می گشتم. برا اینکه تابلو نشم هم چندبار جامو عوض کردم 😁
خلاصه که مردم تا ساعت شد 8. هیچی هم از حرم و زیارت نفهمیدم. فقط چرت زدم. رفتم سر قرار و پدر جانو پیدا کردم و رفتیم وسایلو تحویل بگیریم. دوستان هم رفتن که شام پیدا کنن...
.
.