روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۱. چهارشنبه های چوبکاری از این هفته جا به جا شده و افتاده روزای یکشنبه.

از این به بعد به جای یکشنبه صبح،  چهارشنبه صبح میام سرکار.

این جابه جایی برای من فک کنم خوشایند تره.

روزای چهارشنبه موسسه شلوغ تره و آدماش پر انرژی هستن.

اینکه 3 روز میرم سرکار و 4 روز برای خودمه هم بی تاثیر نیست در این رضایتمندی. :)

۲. دیروز اگه نگم خسته ترین ولی یکی از خسته ترین آدمای روی زمین بودم. بعد دو روز بی خبری و سردرگمی و تحمل کردن و کم خوابی و از صبح تا شب تو خیابون مث دیوونه  ها راه رفتن. دیروز باید فقط تو خونه می موندم و می خوابیدم.

ولی رفتم سرکار. چند بار همینجوری رو هوا خوابم برد از شدت خستگی. 

دیشب اما تونستم بخوابم.

۳. امشب مهمون میاد برامون. از شهر امام رضا. خوشحالم که میان و خیلی هم دوسشون دارم.

داشتم فکر می کردم با این اوضاعی که دارم چقد می تونم میزبان خوبی باشم و بگم و بخندم؟

فکر کردم اگه امروز که تا 7 سرکارم و شب مهمونا می رسن و فردا که مهمونا هنوز هستن و من باید برم سرکار بگذره، می تونم یه استراحت اساسی به خودم بدم. پس باید امروز و فردا بهترین میزبان و بهترین سرکار رونده باشم.

اما بعدش یادم افتاد زندگی ثانیه ای چالش جدید می سازه.

من از شنبه خبر ندارم. نمی دونم چه اتفاقی میفته. پس بهتره بهش فکر نکنم و امروز و فردا رو بچسبم و همون بهترین میزبان و بهترین سرکار رونده باشم. 

بالاخره یه روز می رسه که بتونم استراحت کنم.

۴. بدون هیچ اتفاق خاصی یه سوء تفاهم پیش اومده بود. وقتی حرف زدیم دیدم چقد الکی برا خودمون فکر کردیم.

خوشحالم که رفتم و حرفامو زدم. خوشحالم که فهمیدیم همه ش یه سوء تفاهم بوده. و خوشحالترم که یه چیزایی مشخص شد. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده. الان آروم آرومم. فقط دلم می خواست یکم بیشتر تو تختم می موندم و یکم بیشتر می خوابیدم.

۵. من خوبم. خیلی خوب.

.

.

  • ۴ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۲۱
  • خانوم فاف

بعد از نمی دونم چند وقت اومدم ساعت 11 شب مث بچه های خوب بگیرم بخوابم... انقد سرم سنگین شد که اول پنجره رو باز کردم، بعد هم پناه آوردم به گوشه ی آشپز خونه و خوردن یه دمنوش مادر دختری و گوش کردن موزیک

اینجا بشنوید

+یک و هشت دقیقه

  • ۲ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۰۸
  • خانوم فاف

گوشی رو برداشتم تا  زنگ بزنم به فاطمه و احوالشو بپرسم

لیست کانتکت های گوشیمو بالا و پایین کردم تا شماره شو پیدا کنم.

همزمان فکر می کردم چقد فاطمه ها زیادن و سخته پیدا کردنشون.

بهش زنگ زدم. حالش خوب بود. :)

...

شب تو یه اوضاع شلم شوربا با یه خط ناشناس بهم پیام داده: "سلام. فاطمه ام. خطم یه طرفه شده. به خط خودم یه زنگ بزن."

فکر رفت سمت همین اتفاق بعد از ظهر. چقد فاطمه دارم. به کدومشون زنگ بزنم؟

پیام دادم: "کدوم فاطمه؟"

خودشو معرفی کرد. 

زنگ زدم بهش. گفت قد دو نفر جا بگیر :)))))))

اومد بالا داد کشید فاطمه شماره تو کلن پخش کردم. با گوشی همه بهت زنگ زدم :)))))

...

مدیر رفته سفر.

قبل از سفر بهم پیام داد منتظر پروازمم. گفتم خبر بدم یه وخ نگرانم نشی. :)))))

ربطش به دو مورد بالا اینه که اسمش فاطمه س :)

....

از حسرتای زندگیم این بود که اسم دخترمو نمی تونم بذارم فاطمه؛

چندروزیه دارم فکر می کنم خب مگه چه اشکالی داره دوتایی مون فاطمه باشیم؟ 

فقط موندم با هم قاطی میشیم یا نه!!!


  • ۳ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۲۷
  • خانوم فاف
قبل سال فکر کردم که یکم از حجم حرص خوردنام و غرغر کردنام و عصبی شدنام کم کنم.
راستشو بخواید تو سال جدید از زمین آسمون بارید برام. شرایطی پیش اومد که همه عصبی بودن و با کوچکترین حرکتی میشد قشقرقی به پا بشه.
و من به عنوان یک فرد کاربلد در امور غرغر و تیکه انداختن می تونستم اوضاع رو زیر و رو کنم. نمیگم عصبی نشدم، ولی خیلی زیاد حواسمو جمع کردم. صبر کردم. سعی کردم اگه حرفی می زنم با آرامش باشه و با توجه به شناختی که از خودم دارم فکر می کنم تا حد زیادی موفق شدم.
الان اوضاع رو به راهه و من خیلی خوشحالم به خاطر خویشتن داری(!) خودم 😎
خوب که فکر می کنم می بینم اگه تو اون شرایط می خواستم حرف آزاردهنده ای بزنم، قطعن تاثیرش تا مدت ها می موند و عواقب چندان جالبی نداشت.
سوالی که این دو سه روزه تو ذهنم تکرار میشه اینه؛ برای اتفاقی که یک سال دیگه اصلن تاثیری تو زندگی نداره و بهش فکرم نمی کنم چرا باید عصبانی بشم؟
یک سال که خیلی زیاده. همین چند روزم که اون تنش ها تموم شدن و گذشتن دیگه بهشون فکر نمی کنم. یا فکر کردن بهشون عصبانیم نمی کنه.
سخت بود، ولی تونستم.
امیدوارم از این به بعد هم بتونم همین روند رو ادامه بدم.
برم سراغ گام بعدی برای اصلاحات خودم 😆
  • خانوم فاف

و من هنوز در حسرت سامرا...




  • ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۱
  • خانوم فاف

1.

خب بالاخره کارایی که می خواستم قبل سال جدید انجامشون بدم تموم شدن.

امسال انقدر وسیله و نوشته دور ریختم که خودم در شگفتم. برای آدمی که از کوچیکترین لحظه هاش خاطره نگه میداره عجیبه. از دستمال کاغذی طرح داری که از زمان یه مهمونی دوست داشتنی نگه داشته شده بگیر تا اولین رژ لب و  عکسای سه در چهار دوستی که هیچ وقت دلم نمی خواد ببینمش تا برگه ی انتخاب رشته ی کنکور کارشناسی و الی آخر. از در و دیوار و گوشه و کنار اتاق برگه های یادداشت پیدا میشد که توش از حالم نوشته بودم. قبل این زیر و رو کردن فکر می کردم فقط یه دسته ورق 600 تایی هست که باید نابودشون کنم. ولی جلوتر که رفتم دیدم خیلی بیشتر از این حرفاس.
کشویی که دو سال بود برا خونه تکونی جرات نمی کردم سراغش برم، نصفش رفت تو سطل آشغال.
منِ خاطره باز هیچ وقت فکرشو نمی کردم که جمع شدن این خاطره ها یه روز انقد عذابم بده و دلم بخواد که نباشن.
این همه جمع کردن و نگه داشتن روزای گذشته، تو دنیایی که نمی مونه بی معنیه.
.
2.
96 برام سال عجیبی بود.
وقتی مرورش می کنم و عکسا رو ورق می زنم، نه حال خوبی دارم نه حال بد. یه حس عجیب یه جوری ایه.
پر از بالا و پایین. یه سال پر از خنده، پر از گریه، پر از غر، پر از شُکر...
سال آشنایی با آدمای جدید...
آدمای جدیدی که معمولی نبودن. انگار اومدن تو زندگیم تا گوشمو بپیچونن. آدمای خوبی که الان اسمشون دوسته و هیچ وقت نمی فهمن با اومدنشون چجوری بهم سیلی زدن و از خواب بیدارم کردن.
96 دو بار، تو دو جای سخت بهم این دو آیه رو یادآوری کرد

"إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُم
هنگامی که مشکلات از بالا و پایین بهتون فشار آوردن.
.
وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِر
این فشار انقد زیاد شد که چشماتون تنگ شد و جان هاتون به حنجره رسید.
.
وَ تَظُنُّونَ بِاللّهِ الظُّنُونَا*
و به خدا گمان بد بردید  "که کجاست خدا؟"
.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِیداً*
اینجاس که ما مومنین رو امتحان می کنیم.
خیلی سریع ریزش می کنن...
 
.
هُنالِکَ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُون..."

بهم یاد داد که همه چیز تحت اراده ی خودشه و من فقط باید بهش اعتماد کنم. که حتمن از من به من مهربونتره.
96 تو این روزای آخر یه جمله از حضرت امیر بهم هدیه داد.
" الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم.
خدارا بوسیله فسخ شدن تصمیم ها.گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها یافتم."
3.
خوب، بد، آسون یا سخت گذشت.
هر روز میشه از نو شروع کرد، ولی سال جدید بهونه ی خوب تریه برای شروع با انرژی زیاد.
سخت نگیریم.... بهش اعتماد کنیم.
:)

.

+ اول سلامتی و بعد بهترین حال رو می خوام براتون.

  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۶
  • خانوم فاف

اون روزای اولی که رفته بودم سرکار، همکارم خیلیییی ریز و نا محسوس شروع کرد به آمار گرفتن.

خب طبیعتن منم خیلییییی ریز و نامحسوس شروع کردم به پیچوندنش :)))

بالاخره یه روز بحثو کشوند به معیارای من برای ازدواج.

منم گفتم کچل نباشه، پیرهنشم نذاره رو شلوارش. :))))))

بعد از این معیارا دیگه هیچی نمی گفت طفلی. فقط چند وقت یه بار نصیحتم می کرد که ازدواج کنم. منم می گفتم داره بهم خوش می گذره. شوهر می خوام چیکار :))))

.

خلاصه گذشت تا همین چند روز پیشا... این خانم همکار یه روز بهم گفت می تونی فلان وقت به جای من بیای؟

می خواستن برن خواستگاری برای خواهرزاده ش.

بعد خواستگاری که همکارمو دیدم یکم از دختره گفت برام. وسط حرفاش هم طاقت نیاورد و گفت که همین کیسو می خواسته بفرسته برای من که هم جلوی سرش مقداری کم مو بود، هم پیرهنشو میذاشت رو شلوارش. :))))) 

عمرن فکر نمی کردم انقد دقیق با بلدوزر از رو بنده خدا رد شدم.

ولی خب خاله ش حقش بود. انقد بدم میاد از اینا که فکر می کنن باید یواشکی آمار آدمو در بیارن و طرفشون هم خره و نمی فهمه.

واللاع.


  • خانوم فاف

دو هفته س موندم بی عینک.

امروز همه انرژی و وقت و حوصله مو جمع کردم رفتم چشم پزشکی، میگن دکتر نیست. یه مدتیه کسالت داره معلوم نیست کی بیاد.

تنها دکتر چشم پزشکی هم هست هم قبولش دارم. هم کارش درسته.

کاش دکترا مخصوصن اون خوباشون کسالت دار نشن.

حالا تا کی باید این بی عینکی رو تحمل کنم من؟

  • خانوم فاف