اربعین نامه 8
بعد نیم ساعتی چرخیدن بین ماشینایی که منتظر مسافر بودن، یکیشونو انتخاب کردیم و راه افتادیم به مقصد کاظمین. سه چهار ساعتی تو راه بودیم، دیگه کمردرد گرفته بودم انقد که تو ماشین نشستیم.
گشنه و تشنه و نابود و خسته و له رسیدیم کاظمین. فقط شانسی که آوردیم راننده تا گاراژ ما رو رسوند و خیلی پیاده روی نداشتیم.
از بازار رفتیم سمت حرم. یه دختره برا تفتیش نشسته بود ورودی بازار. منو با کوله م که دید حالت گریه طور به خودش گرفت. کلی غر زد. فارسی هم بلد بود. خیلی یا نمک بود. اصنم حال نداشت کوله مو بیاره پایین. ولی یه عذاب وجدان ریزی هم داشت. آخر گفتم بابا خیالت راحت، بمب ندارم. گفت دفعه بعد با کیف کوچیکتر بیا. کلی خندیدیم از دستش.
از وسط بازار گذشتیم و رسیدیم به یه صف قد تجریش تا راه آهن. تازه این قسمت خانوماش بود. آقایون 6 برابر بودن. صف قرمه سبزی بود. (توجه داشته باشید که ساعت حدودای 3 بود و ما بعد کلی تو راه بودن ما فقط یه کاسه عدسی خورده بودیم. ) بابام گفت میری تو صف. گفتم نه حسش نیست. (از قرمه سبزی گذشتم😎)
کوله ها و بند و بساط و همه رو دادیم امانات و رفتیم حرم. قرار شد نماز ظهر و عصرو بخونیم و بریم دنبال ناهار. خب ساعت ناهار گذشته بود و ما هم توقع غذا نداشتیم. کاظمین هم مثل نجف و کربلا نبود که پر موکب باشه و هر جا و هر وقت اراده می کردیم یه چی پیدا میشد. این بود که باز به بازار شدیم. پدر نظر بنده رو پرسیدن برای غذا و من هم پیشنهاد نون و ماست دادم. والا جرات نمی کردم از غذافروشی هاشون چیزی بخرم. خلاصه که نون خریدیم و داشتیم میرفتیم سمت ماست فروشی!!! که یه پوست موز دیدم. در اون لحظه به قدری دلم موز خواست که عمرن بتونید تصور کنید. دو ثانیه نگذشت که یه پسره با دو تا موز اومد سمت من و بابام. یه جوری گفتم خدایا شکرت، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم که بابام گفت خب می گفتی برات می خریدم. گفتم به اون مرحله نرسید. همین که خواستم خودش اومد. ماست سون کاله فروشی هم پیدا کردیم و برگشتیم اطراف حرم. یه خیابون بود که از اول تا آخرش زائرا نشسته بودن. چندتا موکب هم داشت. همه ش هم ایرانی بودن و از سمت خراسان. یه گوشه نشستیم، مشغول نون و ماست خوردن شدیم و در تمام مدت در حسرت گوشیِ به امانات سپرده ام بودم که نمی تونستم از غذامون یه عکس بگیرم.
قرار شد نماز مغرب و عشا رو بخونیم، اگه جا گیر آوردیم یه شب کاظمین بمونیم و اگه گیر نیاوردیم شبونه راهی نجف بشیم.
من دلم دوست داشت یه شب کاظمین بمونم. رفتیم تو حرم. بابام دو تا از دوستاشو دید که با خانوماشون اومده بودن. گفتن که تو یه خونه عراقی اقامت گزیدند. بابای من که اصلن جرات نمی کرد منو تنهایی بفرسته تو خونه عراقی، اینجا دیگه چون تنها نبودم قبول کرد. گفت ساعت 8 بیا فلان جا که با این بنده خداها بریم سمت موکب. نمازو خوندم و یه زیارت کردم. دیگه نمی دونم چجوری زنده بودم. همه ش دنبال یه گوشه می گشتم که دراز بکشم و بخوابم. ولی پیدا نکردم. (ینی روم هم نشد، وگرنه یه عده خوابیده بودن تو صحن ) میشستم یه گوشه، همونجور نشسته خوابم می برد. بعد یهو از خواب می پریدم و با درد کمر و گردن دنبال یه ساعت می گشتم. برا اینکه تابلو نشم هم چندبار جامو عوض کردم 😁
خلاصه که مردم تا ساعت شد 8. هیچی هم از حرم و زیارت نفهمیدم. فقط چرت زدم. رفتم سر قرار و پدر جانو پیدا کردم و رفتیم وسایلو تحویل بگیریم. دوستان هم رفتن که شام پیدا کنن...
.
.
- ۹۶/۰۹/۱۵