اربعین نامه 11
مدت اقامتمون تو نجف خیلی کم بود. به خاطر گرمای هوا شبو انتخاب کردیم برای راه رفتن. نزدیک ساعت 11 بود که راه افتادیم. تو وادی سلام یادم افتاد که یه دُر نجف می خواستم بخرم ولی یادم رفت. جلوتر رسیدیم به مزار آقای قاضی که چندتا جوون اونجا داشتن سینه زنی می کردن. از نجف بیرون نرفته بودیم که با آقای پدر دعوام شد 😆 و از اونجایی که حق با من بود همه چی به نفع من تموم شد 😊
تا ساعت 3 راه رفتیم و چون اولین شبی بود که بیدار بودم و قبلش هم تو مراسم یه تایم طولانی نشسته بودم و کمرم از همون موقع درد گرفته بود دیگه بعد چند ساعت راه رفتن کمرم اخطار داد که دیگه نمی کشه.
فکر می کردم سخت جای خواب پیدا کنیم. ولی خیلی زود رسیدیم به یه موکب خیلی خوب و تمیز و مرتب که یه عده ی زیادی که کاروان بودن داشتن راه میفتادن که برن و طبقه ی دوم ساختمون کاملا خالی شده بود. همونجا موندیم. صبح طرفای ساعت 10 یه چرخی همون اطراف زدیم. گلوم درد می کرد. یه جا رشته پلو می دادن با مرغ و کشمش و نخود فرنگی و ماس. بابام گفت برو یکی بگیر. ماستشو داد به من و خودش به زور چندتا قاشق از غذا رو خورد. دستشون درد نکه. ولی خیلی بی مزه بود. یه حلیم عراقی هم خوردم، اندازه حلیمای ما خوشمزه نبود ولی خوب بود به طور کلی. برا من که گلو درد داشتم دلچسبم بود حتی. برگشتیم موکب و قرار شد بعد نماز ظهر بزنیم خو دل جاده. موکبا بعد نماز پذیرایی می کنن. اومدن یه غذا دادن دستم. اگه گفتید چی بود؟ بعله. رشته پلو با مرغ و کشمش و نخود فرنگی و ماست 😄
راه افتادیم. تا یه ساعت قبل مغرب راه رفتیم. اون روز هوا ابری بود و نسبتا خنک. یکی دو ساعت استراحت کردیم و بعد نماز موکب مورد نظر پذیرایی کردن. اگه گفتید غذا چی بود؟ رشته پلو با مرغ و کشمش و نخود فرنگی و ماست؟ نخیر این دفعه خوراک مرغ بود با دورچین رشته و کشمش و نخود فرنگی بی ماست 😂😂
کلن روز اول فقط رشته خوردم. شدم شکل رشته 😃
.
.
راه افتادیم. از اینجا به بعد حرکتمون تنظیم شد. از اذان مغرب راه می رفتیم تا یازده، دوازده شب. بعد خواب و استراحت تا اذان صبح و دوباره حرکت تا قبل ظهر و گرم شدن هوا. یک شنبه شب راه افتادیم و چهارشنبه ظهر رسیدیم کربلا. سه شب و دو روز تو راه بودیم. تو مسیر یه جاهایی انقد احساس سختی کردم که از خودم می پرسیدم سال دیگه ام حاظرم بیام؟
یه روز قبل از اینکه برسیم به کربلا خیلی راه رفتیم. قشنگ قیافه م برافروخته شده بود. بابام نگران بود که من از دست بشم ولی من می خواستم عمود 800 رو رد کنم و بعد یه جا پیدا کنیم برای استراحت. هوا گرم شده بود. خیلی نمی تونستم غذا بخورم. قندم به شدت افتاده بود. دلم یه نوشیدنی خنک می خواست. حالا تو این یه تیکه راه نه بساط میوه فروشی بود که ازش نارنگی بخریم (آخه هر جا تو مسیر احساس می کردم قند خونم افتاده، به بابام آلارم میدادم که میوه لازمم. 😎) نه نوشیدنی هاشون جوری بود که من پسند کنم. هر چی دنبال نوشابه ی منظور گشتیم یافت نشد. آخر یه نوشابه از سر مجبوری گرفتیم و به همون رضایت دادم.
یه جا انقد نفسم بالا نمیومد و تشنه شده بودم که گفتم تو این مسیر داغ یه شربت خنک به دل آدم می مونه (البته شب قبلش یه موکب عراقی در کمال تعجب شربت میداد اونم از نوع خنکش.ولی خب انقد تشنه بودم که گفتم دیگه)
همینو که گفتم رسیدیم به دو تا موکب پشت سر هم که شربت می دادن. 😊
بالاخره موقع اذان ظهر عمود 800 رو رد کردیم و من رضایت دادم به پیدا کردن جا برای استراحت. 😊
.
.
طبق برنامه ای که چیده بودم چهارشنبه ظهر باید می رسیدیم کربلا. به خاطر همینم بود که هر بار که راه میفتادیم اصرار داشتم تا اون عمودی که تعیین کردم برسیم.
.
.
نکته ی جالب امسال این بود که جماعت ایرانیون همه چرخ خریده بودن و بند و بساط شونو با چرخ حمل می کردن. از اون طرف دختر خانومای عراقی که تا پارسال با دمپایی و صندل دیده میشدن امسال بیشتریاشون کتونی به پا و کوله به دوش بودن. قشنگ فرهنگ کوله و کتونی رو به عراق صادر کردیم. (فرهنگ چفیه رو چادر انداختن و کلاه هم جا بیفته فک کنم رسالتمون کامل بشه)
خداروشکر طبق برنامه چهارشنبه ظهر رسیدیم کربلا و دو ساعتی طول کشید تا برسیم سمت حرم و اون موکبی که پارسالم رفتیم...
- ۹۶/۱۰/۰۸