اربعین نامه 12
کربلا لحظه به لحظه شلوغ تر میشد.
چهارشنبه شب رفتیم بیرون. تو مسیر یادم افتاد که حاج منصور یه این چند شب برنامه داره. به بابام گفتم و رفتیم مراسم. تمام مراسمو چرت می زدم. هیچی نمی فهمیدم. ملت دور و برم کلی گریه می کردن. بعد من متوجه نمیشدم صدایی که می شنوم چی میگه دقیقا. خودم نمی فهمیدم چی شدم. فقط ته دلم عذاب وجدان داشتم به خاطر این وضعیت. فقط دلم می خواست زمان بگذره. بالاخره تموم شد و ما برگشتیم.
نصف شب از شدت حال بد از خواب بیدار شدم. انقد وضعیت اورژانسی بود که همون شبونه رفتم پیش دکتر. هم یه سری انتی بیوتیک جدید داد بهم. هم قرص داد برای معده م که یادم نیست اسمش چی بود.
یه خانومی بود که از لحظه ی ورودم به موکب باهاش آشنا شدم و کنارم بود. انقد مهربون بود که حس مامان داشتم بهش.(دلم براش تنگ شده :|) خیلی حواسش بهم بود. از وقتی با این خانومه آشنا شدم نمی دونم دلم بیشتر مامانمو می خواست یا نه.
از روز دوم ینی پنج شنبه دیگه بیرون نرفتم. ینی از اول به خاطر ازدحام جمعیت تصمیم گرفته بودم بیرون نرم و اون مریضی کلن منو از پا انداخت. کل پنج شنبه رو خواب بودم. فقط موقع غذا بابام یکی رو پیدا می کرد که بیاد تو چادر منو صدا کنه. من می رفتم بیرون غذامو می گرفتم و می پریدم سر جام. فقط به زور غذا می خوردم که از حال نرم و زودتر سرپا بشم. صبح پنج شنبه چند تا دختر 18 ساله اومدن کنار من بساط کردن. با یکی شون خیلی بیشتر تونستم دوست بشم. یه دختر فوق العاده زبر و زرنگ. تو همون روز که همه می گفتن نمیشه رفت حرم دست دوستاشو گرفته بود جفت حرما رو رفته بودن تا دم ضریح بعدم رفته بودن سوغاتی هاشونو خریده بودن و طرفای شب برگشتن.همون خانومه که مث مامانا بود انقد حرص خورد اون روز که خدا می دونه. همه ش می گفت چرا این بچه ها نیومدن؟ چرا خانواده هاشون اینا رو تنها فرستادن؟ چجوری دلشون اومده؟ و از این حرفا. ولی ماشالا این 4 تا انقد زبر و زرنگ بودن که از پس حودشون بر میومدن.
جمعه صبح رفتن بیرون با 6 تا کاسه حلیم برگشتن. دیگه رسیدگیِ غذایی به من دو جانبه شده بود. هم بابام غذا میاورد برام هم این دوستان زبر و زرنگم.😆
یواش یواش حال منم بهتر شد و سرپا شدم. ولی کماکان موندن توی موکب رو ترجیح میدادم به رفتن توی جمعیت. جمعه عصر بالاخره بعد یک روز و نیم اقامت در چادر رفتم بیرون و چشمم به جال شهر روشن شد. (چون موکب پشت حرم امام حسین بود و از همون جا گنبد و گلدسته ها دیده میشد اصراری هم به بیرون رفتن نداشتم)
گفتم بریم بلیط فروشی آستان. اگه شد بلیط سامرا بخریم. ولی دیگه هیچ گونه بلیطی نداشتن.
شنبه صبح هم راه افتادیم سمت مزر.
.
.
+ من از تهران که راه افتادم دسته کلید موسسه رو دادم به یه دوستی که همونجا تو موسسه باهاش آشنا شده بودم. چون هم من و هم همکارم می خواستیم بریم کربلا دنبال یه فرشته ی نجات می گشتیم که بیاد جامون وایسته.
یه اتفاق جالبی که اونجا افتاد، این بود که خیلی اتفاقی با خانواده ای آشنا شدم که از آشناهای همین دوست تازه بودن. این اتفاق کلی برامون هیجان انگیز و جالب بود. خانواده ای که باهاشون آشنا شدم متشکل بودن از یه دختر با مامان و خاله ش. مامانش بعد فروکش کردن هیجاناتمون گفت که دخترم امسال اینجا معلم قرآن دبیرستانش رو هم دیده. بعد با دستش به خانوم کناریش اشاره کرد. من که تو باغ نبودم اون موقع.(همون پنج شنبه ای که داشتم از حال می رفتم) ولی بعد دو سه ساعت یهو یه چیزایی اومد تو مغزم. انقد به خودم فشار آوردم که فهمیدم طرف معلم دینی منم بوده.
می خواستم آشنایی ندم ها. ولی هر کاری کردم فامیلیش نصفه یادم اومد به محیا (همون دختره که با مامان و خاله ش بود ) گفتم فامیل این خانومه نیکجوعه؟
گفت نه نیکخواهه. بلافاصله بعدش هم گفت که نکنه تو هم شاگردش بودی؟
بعدم به خانوم معلم گفت که من کی هستم 😐
خانم معلم کلی ذوق کرد و شروع کرد به آمار گرفتن. حالا منو یادش نبودا. منم یادم نبودش، ولی آمار نگرفتم که. درسته جالب بود ولی چرا انقدر آمار می گیرن که کجایی و چیکار می کنی؟
++ تو مسیر پیاده روی هم خوردم به پست یه معلم دینی دیگه. اینم شروع کرد آمار گرفتن. وقتی فهمید ازدواج نکردم مگه ول می کرد؟ انقدر حرف زد و نصیحت کرد که من همون جا به امام حسین گفتم سال دیگه یا با شوهرم میام یا با شوهرم. والا به خدا. بیچاره شدم انقد همه تو این سفر گیر دادن به من 😐
+++ یه قرآن قشنگ دست محیا دیدم. خیلی خوشم اومد ازش. گفتم از کجا خریدی گفت پارسال از همین کربلا خریده. دلم خواست ولی وقت نداشتم برم بخرم. فرداش می خواستیم برگردیم. بهم گفت ما که چند روز اینجاییم برا مامانمم می خوام بخرم. برا تو هم می خرم یکی. وقتی برگشت بهم پیام داد که خریده برام ولی هنوز به دستم نرسیده و چشم به راهش هستم.
ناهار وی آی پی 😁
داروهای عزیزم. انقد من متعهدم که تو اون حال از داروهامم عکس گرفتم 😁
4 تا از اون 6 تا حلیم. این از همه ی حلیمایی که تو سفر خوردم به شدت خوشمزه تر بود
زاویه دیدم از موکب
اینم کوفته بحرینی بود که هلاکش شدم. خیلی خوشمزه بود
.
.
.
.
.
.
.
برای اولین بار بود که انقدر سخت دل کندم. هر دو بار قبل انقد بهم سخت می گذشت که دلم می خواست فرار کنم. ولی این بار کل سفر یه جور دیگه ای بود. با همه ی سختی هاش انقد حال دلم خوب بود که دلم نمی خواست برگردم.
خدا کنه که قسمتتون بشه و منم دوباره برم
.
- ۹۶/۱۰/۰۸