آدرس دادن عراقی ها حقیقتن به درد عمه های خودشونم نمی خوره، چه برسه به ما. ینی یه جوری لقمه رو دور دهن شون می چرخونن تا به مقصد برسن که به مقصد نمی رسن 😎 نشونی ای که روی بلیط سامرا نوشته بود دقیقن همینجوری بود. راهی که میشد تو یه ربع بریم، نزدیک یه ساعت شد. اونم به صورت بدو بدو که از اتوبوس جا نمونیم. (5 کیلو باری هم که آویزونم بود نصفه شبی در نظر داشته باشید.) رسیدیم به آدرس مورد نظر. تا چشم کار می کرد جماعت ایرانی بود و اتوبوس نبود 😐
مقصدها مختلف بود. ولی بیشتریا میرفتن سامرا و کاظمین. یا جفتش. از این طرف خیابون رفتیم اون طرف. از اون طرف اومدیم این طرف. خیابونو متر کردیم. آقا اتوبوس نبود. دونه دونه اتوبوس میومد برای این جمعیت. طبیعتن این جور وقتا آقایون میدوعن طرف اتوبوس و اونایی که باید حواسشون به خودشون باشه خانوما هستن. ساعت ماعت حرکت هم اهمیت خاصی نداشت. ینی همین که بلیط میداشتی کفایت می کرد.
بالاخره یه ماشین گیر آوردیم. یه گروه 7، 8 نفری پسر هم بعد از ما سوار شدن. ردیف جلوی ما هم یه پسر جوون و یه پیرمرد عرب اهوازی نشسته بودن که نقش مترجم رو داشتن.
اتوبوس حرکت کرد و من با تمام قوا سعی کردم خوابم نبره که وضو داشته باشم برای نماز صبح. ولی مقاومت بی فایده بود. چند ثانیه خوابم برد و بعدش دیگه کار از کار گذشت و منم تخت گرفتم خوابیدم. دم اذان کنار یه موکب نگه داشتن برای صلاه. آقایون دوباره راحت وضو گرفتن. بابام یه پارچ از همون جا برداشت و پر آب کردش و داد بهم. چندتا خانوم دیگه پشت سرم اومدن تو موکب و یه گوشه نوبتی وضو گرفتیم. نماز که خوندم و اومدم بیرون دیدم صاحبان موکب خوش آمد گویان دیگ عدسی شون رو آوردن و مشغول صبحانه دادن به ملتن. خب این مسیرا با مسیر نجف تا کربلا یکم متفاوته. تعداد موکباش خیلی کمتره و بیشتر جهت رفع خستگی و نماز مسافرا برپا میشن. ولی با همه ی اینا پذیرایی شون 24 ساعته برقراره.
عدسی گرفتیم و بعدش هم دوباره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.
.
.
.
فک کنم دور و بر 11 بود که رسیدیم 20 کیلومتری سامرا. چیزی که میدیدم برام غیر قابل باور بود. تو مسیر بابا از تجربه ی سالهای قبلی که می رفت سامرا برام گفت. از اینکه مسیر انقد ناامن بوده که خیلی از زوار نمی رفتن سامرا. اگه یه گروه هم پیدا می شدن که برن راننده ها سخت قبول می کردن این مسیرو برن. از اینکه تو مسیر صدای تیراندازی میومده و...
اما چیزی که من میدیدم این بود؛ از 20 کیلومتری سامرا راه رو بسته بودن و ملت پیاده داشتن می رفتن سمت حرم. راننده گفت من 4 ساعت اینجا می مونم. اون چندتا جوونی که با ما سوار شدن تمام تلاششونو می کردن که همه رو منصرف کنن. یکی شون می گفت ما پارسال همین بلا سرمون اومد، تازه راه کمتر بود.هلاک شدیم و ... . بابا می گفت 20 کیلومتر خیلی راهه. اینجا نه موکبی هست. نه ما با خودمون آب و غذا داریم. شهر سامرا هم خبری نیست. همه چی فقط تو خود حرمه. گفتم اگه من نبودم میرفتی. گفت بهش فکر نکردم.
از اتوبوس پیاده شدیم. دل دل کرد. من ترسیدم بگم که بریم. هنوز اول سفر بود. ترسیدم اگه بگم بریم و وسطش کم بیارم یا یه اتفاقی بیفته که نتونم ادامه بدم، فقط بشم دردسر.
اگه من قاطع تر گفته بودم بریم، شاید می رفتیم. کاش نترسیده بودم... کاش به همونی که منو تا 20 کیلومتری شهر رسونده بود اعتماد می کردم. کاش اصرار می کردم.
اون موقع فکر می کردم بعد از اربعین دوباره میایم سامرا. شاید همین باعث شد که راحت از اونجا برگردم.
ولی بعد اربعین نشد بریم.
الان من موندم و یه حسرت بزرگ. از وقتی که برگشتیم هر وقت که یادش میفتم گریه م می گیره.
ای کاش ها داره منو می کشه. زمان هیچ کمکی بهم نمی کنه. هر چی بیشتر می گذره بیشتر اذیت میشم. هیچ وقت انقد حسرت به دل از عراق بر نگشته بودم...
.
سیل جمعیتی که پیاده میرفت سامرا
- ۶ نظر
- ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۱