روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

آدرس دادن عراقی ها حقیقتن به درد عمه های خودشونم نمی خوره، چه برسه به ما. ینی یه جوری لقمه رو دور دهن شون می چرخونن تا به مقصد برسن که به مقصد نمی رسن 😎 نشونی ای که روی بلیط سامرا نوشته بود دقیقن همینجوری بود. راهی که میشد تو یه ربع بریم، نزدیک یه ساعت شد. اونم به صورت بدو بدو که از اتوبوس جا نمونیم. (5 کیلو باری هم که آویزونم بود نصفه شبی در نظر داشته باشید.) رسیدیم به آدرس مورد نظر. تا چشم کار می کرد جماعت ایرانی بود و اتوبوس نبود 😐
مقصدها مختلف بود. ولی بیشتریا میرفتن سامرا و کاظمین. یا جفتش. از این طرف خیابون رفتیم اون طرف. از اون طرف اومدیم این طرف. خیابونو متر کردیم. آقا اتوبوس نبود. دونه دونه اتوبوس میومد برای این جمعیت. طبیعتن این جور وقتا آقایون میدوعن طرف اتوبوس و اونایی که باید حواسشون به خودشون باشه خانوما هستن. ساعت ماعت حرکت هم اهمیت خاصی نداشت. ینی همین که بلیط میداشتی کفایت می کرد.
بالاخره یه ماشین گیر آوردیم. یه گروه 7، 8 نفری پسر هم بعد از ما سوار شدن. ردیف جلوی ما هم یه پسر جوون و یه پیرمرد عرب اهوازی نشسته بودن که نقش مترجم رو داشتن.
اتوبوس حرکت کرد و من با تمام قوا سعی کردم خوابم نبره که وضو داشته باشم برای نماز صبح. ولی مقاومت بی فایده بود. چند ثانیه خوابم برد و بعدش دیگه کار از کار گذشت و منم تخت گرفتم خوابیدم. دم اذان کنار یه موکب نگه داشتن برای صلاه. آقایون دوباره راحت وضو گرفتن. بابام یه پارچ از همون جا برداشت و پر آب کردش و داد بهم. چندتا خانوم دیگه پشت سرم اومدن تو موکب و یه گوشه نوبتی وضو گرفتیم. نماز که خوندم و اومدم بیرون دیدم صاحبان موکب خوش آمد گویان دیگ عدسی شون رو آوردن و مشغول صبحانه دادن به ملتن. خب این مسیرا با مسیر نجف تا کربلا یکم متفاوته. تعداد موکباش خیلی کمتره و بیشتر جهت رفع خستگی و نماز مسافرا برپا میشن. ولی با همه ی اینا پذیرایی شون 24 ساعته برقراره.
عدسی گرفتیم و بعدش هم دوباره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.
.
.
.
فک کنم دور و بر 11 بود که رسیدیم 20 کیلومتری سامرا. چیزی که میدیدم برام غیر قابل باور بود. تو مسیر بابا از تجربه ی سالهای قبلی که می رفت سامرا برام گفت. از اینکه مسیر انقد ناامن بوده که خیلی از زوار نمی رفتن سامرا. اگه یه گروه هم پیدا می شدن که برن راننده ها سخت قبول می کردن این مسیرو برن. از اینکه تو مسیر صدای تیراندازی میومده و...
اما چیزی که من میدیدم این بود؛ از 20 کیلومتری سامرا راه رو بسته بودن و ملت پیاده داشتن می رفتن سمت حرم. راننده گفت من 4 ساعت اینجا می مونم. اون چندتا جوونی که با ما سوار شدن تمام تلاششونو می کردن که همه رو منصرف کنن. یکی شون می گفت ما پارسال همین بلا سرمون اومد، تازه راه کمتر بود.هلاک شدیم و ... . بابا می گفت 20 کیلومتر خیلی راهه. اینجا نه موکبی هست. نه ما با خودمون آب و غذا داریم. شهر سامرا هم خبری نیست. همه چی فقط تو خود حرمه. گفتم اگه من نبودم میرفتی. گفت بهش فکر نکردم.
از اتوبوس پیاده شدیم. دل دل کرد. من ترسیدم بگم که بریم. هنوز اول سفر بود. ترسیدم اگه بگم بریم و وسطش کم بیارم یا یه اتفاقی بیفته که نتونم ادامه بدم، فقط بشم دردسر.
اگه من قاطع تر گفته بودم بریم، شاید می رفتیم. کاش نترسیده بودم... کاش به همونی که منو تا 20 کیلومتری شهر رسونده بود اعتماد می کردم. کاش اصرار می کردم.
اون موقع فکر می کردم بعد از اربعین دوباره میایم سامرا. شاید همین باعث شد که راحت از اونجا برگردم.
ولی بعد اربعین نشد بریم.
الان من موندم و یه حسرت بزرگ. از وقتی که برگشتیم هر وقت که یادش میفتم گریه م می گیره.
ای کاش ها داره منو می کشه. زمان هیچ کمکی بهم نمی کنه. هر چی بیشتر می گذره بیشتر اذیت میشم. هیچ وقت انقد حسرت به دل از عراق بر نگشته بودم...

.

سیل جمعیتی که پیاده میرفت سامرا


  • خانوم فاف

برگشتیم سمت موکب واسه سانس دوم استراحت و غبارروبی سفر. من تو کلاسی افتاده بودم که هم کلاسی هام چندتا خانم کرمانی بودن، که همه شون یه جورایی با هم دوست و آشنا بودن. نشسته بودم یه گوشه که یه خانم اومد صاف نشست جلوی و من شروع کرد به سوال پرسیدن که چجوری اومدم و با کی اومدم و کی اومدم و چند سالمه و ...!! همه رو می پرسیدها، ولی خجالت هم می کشید 😂 منم هم می خواستم خیلی طرف صمیمی نشه، هم می خواستم یه جوری باشم که فک نکنه خودمو گرفتم. خلاصه یکم آمار گرفت و حرف زد و بعدش رفت. نمازو همونجا خوندیم و بعد سر ظهر راهی شهر شدیم برای یافتن نهار. یه موکب عراقی غذا خورشت اسفنجاج میدادن با لوبیا. تصمیم گرفتیم بریم همینو امتحان کنیم. یه گوشه مشغول غذا خوردن بودیم که یه خانومه اومد ازم پرسید خوشمزه س؟ گفتم خوبه. یه چیزی بین اسفناج و قرمه سبزیه. بنده خدا هم رفت یکی گرفت و تشکر کرد. فقط آخرش نفهمیدم خوشش اومد یا چی؟!
راه موکب خیلی دور بود و دیگه نمی صرفید که دوباره برگردیم. به بابام گفتم بریم سمت حرم. قرارمون هم بعد نماز مغرب. قبل اینکه بریم حرم هم از بلیط فروشی العتبه الحسینیه (ع) دوتا بلیط سامرا گرفتیم که برای فردا صبح (ینی جمعه) ساعت 4 بود. از آقای پدر خداحافظی کردم و وارد حرم امام حسین(ع) شدم. یکم تو حرم چرخیدم و یواش یواش رفتم سمت ضریح. وایستادم توی صف تا راه باز بشه. دو تا آقا وایستاده بودن سر صف و با یه چوب راه رو بسته بودن و برای جلو گیری از ازدحام خانوما رو گروه گروه می فرستادن سمت ضریح. سمت ضریح هم خادمای خانوم سریع خانوما رو می فرستادن بیرون. یه گوشه رو هم با داربست جدا کرده بودن برای کسایی که می خواستن نماز و دعا بخونن. اول رفتم سمت ضریح و بعد رفتم اون قسمت و به سختی یه جا پیدا کردم برای نماز. بعد هم راهی سرداب شدم برای خوندن نماز جماعت. سیستم حرم خیلی جالب بود. هر جا می خواستیم بریم به صورت صف باید می رفتیم. به خاطر همینم ترافیک خیلی روون بود. بعد نماز رفتم سمت آبخوری. یه خانومه که جلوتر بود یه لیوان آب دستم داد. اومدم بخورم که یه خانم عربه نگاهم کرد. آبو گرفتم سمتش. ازم گرفت نصفشو خورد و بقیه شو داد دستم. دلم نیومد بریزمش دور. گفتم ببرم بیرون بریزم پای یه درخت که سر راه یه نفر دیگه آبو ازم گرفت تا باهاش وضو بگیره.
کفش و موبایلمو از امانات گرفتم و رفتم سر قرار با آقای پدر. من تو این مدت فقط تو حرم امام حسین بودم و اصلن بیرون نرفتم. رفتیم سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع). همیشه ورودی حرم حضرت عباس هم ترافیکش بیشتره. هم اونایی که می گردن یکم سخت گیرترن. شایدم من اینجوری حس کردم. قسمت ضریح از قبل اربعین کامل تعلق می گیره به آقایون. وقتی رفتم تو حرم و دیدم در ورودی خانوما بسته س دلم شکست. گفتم شما هم خوب مارو راه نمی دیدها. دفعه ی اول که رفتم کربلا داشتن ضریح رو عوض می کردن و کلن اون قسمت تعطیل بود. پارسال اربعین نشد برم تو حرم و امسالم که اینجوری. رفتم سمت سرداب، یه زیارت کردم و برگشتم بالا. نشستم یه گوشه و رو به روی قسمت ضریح و زدم زیر گریه. بقیه ش هم بماند...
.
.
.
از حرم اومدم بیرون و رفتیم دنبال شام. نزدیک حرم حضرت عباس قیمه میدادن با یه صف کیلومتری که من ترجیح دادم گرسنه بمونم. هم قیمه غذای جذابی نبود برام، هم حوصله ی صف نداشتم. رفتیم تو مسیر سمت موکب. یه آپشن قرمه سبزی بود که قبل اینکه ما برسیم تموم شده بود و همه رو داشتن راهنمایی می کردن سمت موکب کناری که آپشن عدس پلو داشت. عدس پلو رو ترجیح دادم به سایر موارد. فقط حیف که ماست نداشت. عراقی ها با این تیپ غذاهاشون ماست میدن حتمن.😎  عدس پلو رو زدیم بر بدن و رفتیم موکب و قرار شد ساعت 3 و ربع  راه بیفتیم سمت اتوبوس های سامرا.
باز هم چشمتون روز بد نبینه. وقتی رفتم سمت کلاس هیچ کس نبود. موبایلمو با مکافات زدم به پریز برق.  وسایلمو جمع کردم. به زور خودمو نیم ساعتی بیدار نگه داشتم که گوشیم شارژ بشه و بیارمش بالا سرم که خوابم برد. وسطش از خواب پریدم دیدم نیم ساعت خوابیدم. رفتم گوشی مو برداشتم. هنوز هم کلاسی ها بر نگشته بودن.آلارم گوشیمو رو ساعت 2 و ربع گذاشتم و خوابیدم. نمی دونم چقد گذشت که هم کلاسی ها اومدن. از سر و صداشون بیدار شدم. ولی به روی خودم نیاوردم. تا نزدیکی های ساعت 2 بلند بلند حرف زدن و خندیدن. خواب و بیدار بودم. یه وقتایی صداشونو می شنیدم که یکی به بقیه می گفت بیچاره خوابیده، ساکت باشید. ولی خب گوش نمی کردن. تازه خوابم برده بود که گوشیم زنگ زد. قطعش کردم و دوباره خوابیدم. بعد دوباره از خواب پریدم دیدم ساعت 3 شده. بدو بدو حاضر شدم و با 5 دیقه تاخیر رفتم سمت حیاط.  خلاصه که اون شب خوابم کوفتم شد.😊

خورشت اسفناجه

عدس پلوی محبوبم بدون ماست 



موکبی که عدس پلو میداد

.


  • خانوم فاف

تو حیاط چرخیدم و عکسامو انداختم، ولی بابامو پیدا نکردم. برگشتم سر کلاس که صداشو از تو حیاط شنیدم. رفتم بیرون. قرار شد بریم سمت حرم. چرخیدن تو شهر یه هفته قبل اربعین حس خوبی داشت. هم حال و هوای اربعین و موکباش رو داشت، هم مث اربعین شلوغ نبود. حداقل نصف موکبا ایرانی بودن و زائرا هم که اکثرشون ایرانی بودن. موکبای عراقی ای که چای میدادن کار و کاسبی شون کساد شده بود. همه می رفتن سراغ موکبای ایرانی برای چای. تا بین الحرمین رفتیم. هنوز کلی آدم اطراف و داخل بین الحرمین خوابیده بودن. واقعن برام عجیب بود که چجوری تو اون سرو صدا خوابشون برده.قسمت های مختلف بین الحرمین مردم گروهی جمع شده بودن و روضه و زیارت عاشورا می خوندن. بعضیا هم مشغول عکاسی و سلفی گرفتن بودن. تو بین الحرمین راه می رفتم و آدما رو نگاه می کردم، گریه می کردم، با امام حسین حرف می زدم، دعا می کردم. یه روضه هایی منو برای چند دیقه یه گوشه ثابت می کرد. حال دل همه آروم بود. همه چی خیلی خوب بود. خیلی زیاد.
حرم نرفتم. (کلن می دونید که آدم دم ضریح برویی نیستم. وضو هم نداشتم. این شد که تصمیم گرفتم نرم حرم.) از همونجا یواش یواش برگشتیم سمت موکب.
طبق معمول عراقی ها اصرار می کردن که ازمون پذیرایی کنن.
یه آقای عراقی مشغول کشیدن یه مدل سوپ تو کاسه بود. نگاهش کردم و مردد بودم که برم یا نرم و داشتم تصمیم می گرفتم که بی خیالش بشم که صدام کرد برم جلو. یه کاسه سوپ داد دستم. انقد خوشمزه بود که کلی دعاش کردم برای اینکه نذاشته انصراف بدم. (لازمه بگم ساعت 10 صبح بود که سوپ خوردم یا نه؟😎 )...

لوازم قهوه خوری شون که خیلی هم بهش معتقدن

موکب چایی خوری ایرانی

لیواناشون یه بار مصرف نبود، وگرنه می رفتم عراقی می گرفتم

قهوه هاشون که به زهرمار گفته بود تو برو من هستم :|

:)

اون آقاهه که صدام کرد

سوپ خوشمزهه



یه موکب با صفای ایرانی، از اهالی سمنان که حواسشون بود باید صدای حاج محمود رو پخش کنن. :) (اینجا به بابام گفتم اگه میشد حاج محمودو می ذاشتیم تو کوله مون و میاوردیم کربلا دیگه هیچ مشکلی نداشتم )

مشغول عکاسی بودن



.


  • خانوم فاف

پیاده راه افتادیم به سمت حرم ها.باز نیم ساعتی راه رفتیم.قرار بود بریم سمت همون موکبی که پارسال هم رفتیم. ولی اونجا هنوز راه نیفتاده بود. یه آقای ایرانی اومد جلو و پرسید جا دارید؟ گفتیم نه. بهمون کارت داد و گفت بریم سمت موکب شون. ما این سر شهر کربلا از ماشین پیاده شده بودیم و خودمونو رسونده بودیم تا مرکز شهر و آدرس این موکبی که بهمون دادن اون سر شهر بود. دیگه حقیقتن پاهام نمی کشید. راننده سرخوشه هم هر چی ملت بهش گفتن نگه دار برای نماز گوش نداد. زنگ زده بود احمد و احمد هم گفته بود نع. اینم می ترسید باز گم بشه. این بود که نگه نداشت. بعد چرخیدن دور عراق در 8 ساعت و پیاده روی از این سر شهر تا اون سر شهر در حالتی که بیشتر از 24 ساعت بود نخوابیده بودیم و نمازم نخونده بودیم، رسیدیم به موکب مورد نظر. موکب یه دبستان عراقی بود که کلاساشو موکت کرده بودن. حالا بنده خداها می خواستن تحویلمون بگیرن. ما رو دم در نگه داشتن که بهمون آب و چایی و آبمیوه و غذا بدن. دو تا غذا آوردن و گفتن غذای مهمانسرای امام حسینه. من که داشتم از حال می رفتم رسمن. دیگه مهمون نوازی شون که تموم شد من دوییدم سمت کلاسی که بهم نشون دادن و وسایلمو ریختم رو زمین و نماز خوندم و آبمیوه رو بلعیدم و غذا رو گذاشتم بالا سرم و غش کردم. صب ساعت 7 پاشدم، یکم به اوضاع خودم و وسایلم سر و سامون دادم.جای صبحونه غذایی رو که بهم داده بودنو خوردم. :))) البته نماز صبح رو هم خوندم وسط خوابم. ریا نشه.😎 بعدشم رفتم تو حیاط مدرسه یه چرخی بزنم ببینم چه خبره و بابام یافت میشه یا نه...


غذای مهمانسرای امام حسین (ع)

حیاط مدرسه

راهروهای موکت شده و پتو گذاری شده

.


  • خانوم فاف

چشم تون روز بد نبینه! راننده ی محترم مسیرو بلد نبود :|
حالا شما فک کنید از ساعت 7 بعد از ظهر روز قبل سوار اتوبوس شده باشید و یه مسیر 4 یا 5 ساعته هم پیش روتون باشه و در غربت صاف بخورید به یه راننده ای که مسیرو بلد نیست. اونم تو کشوری که یه تابلو هم تو جاده هاش دیده نمیشه و جاده ها برق نداره و ماشین هاشون سفارشی ساخته شده و فقط بوق داره و پدال گاز و ترمز ندارن :|
حالا همه ی اینا هیچی! به قدری این بشر سرخوش بود که خدا بداند. دم موکبا وایمیستاد و در کمال خونسردی غذاشو می خورد و بعد دوباره راه میفتاد.
حالا تا وقتی هوا روشن بود همه چی خوب بود. هوا که تاریک شد نمی دونید چی کشیدیم از دستش. دو طرف تا چشم کار می کرد بیابون. اون وسط قد دو تا لاین آسفالت شده، که یه لاین برای رفت بود و یه لاین برای برگشت. بالاخره این راننده ی سرخوش ما، بین مسیر با یه احمد نامی آشنا شد که مسیرو بلد بود و پشت سر ماشین احمد راه افتادیم سمت کربلا.
 ساعت 8 و خورده ای بود که رسیدیم 30 کیلومتری کربلا که دیگه راه رو بسته بودن و به ماشینا اجازه ی ورود نمی دادن. اونجا از ماشین پیاده شدیم و پیاده راه افتادیم. نیم ساعتی راه رفتیم تا رسیدیم به یه سری ماشین که اون سمت منطقه ی محافظت شده بودن. سوار شدیم و این یکی هم کلی دور قمری و شمسی زد تا اینکه در نزدیک ترین جایی که ممکن بود پیاده مون کرد...

.

ایشون راننده ی سرخوش مون هستن :)

.

اولین موکبی که نگه داشت کته ماست داشتن. خیلی چسبید به من

.

راننده داشت ما رو تو بیابون می پیچوند. همه خوابیده بودن

.

  • خانوم فاف

از گیت گذرنامه ی ایران که رد شدیم یه منطقه ای بود که نه ایران بود نه عراق. ولی فقط سربازای ایرانی بودن. فک کنم همون ایران محسوب میشد (قشنگ معلومه مرز ندیده ام ((((: )
بعد از اون منطقه ی نا کجا آباد هم رسیدیم به گیت گذرنامه ی عراق و رسمن وارد خاک کشور عراق شدیم. از اینجا به بعد دیگه سربازی ایرانی نبودن. برخلاف ایران در چک کردن ویزا عراقی ها بعد گیت فقط یه بار ویزاها رو چک می کردن و خلاص. وارد پایانه ی مرزی عراق که شدیم دیدیم چند موکب توسط برادران ایرانی در اون منطقه راه اندازی شده. ینی اوضاع یه جوری بود که اصن احساس غربت نمی کردیم.
قرار ما ینی من و آقای پدر این بود که مقصد اولمون شهر کربلا باشه تا شب جمعه رو اونجا باشیم. دنبال ماشین های کربلا گشتیم. به قدری این ماشینا نا منظم بودن که خدا می دونه. اصن صف براشون تعریف نشده بود. ماشینا هم که همه ون بودن و باید 15 نفری رو سوار می کردن. تو هر ماشینی هم که نگاه می کردیم یا کسی نبود. یا یکی دو نفر نشسته بودن. خلاصه که داشتیم اون وسط مسطا می چرخیدیم تا یه ماشین در آستانه ی پر شدن پیدا کنیم و سوارش بشیم. مشغول چرخش بودیم که صدای چند تا از جوانان برومند سرزمینمان را شنیدیم که فریاد می زندند کربلا 2 نفر. رفتیم سمت ماشین و متوجه شدیم به جز ما دو نفر سه نفر دیگه هم باید بیان. سوار همین ماشین شدیم و منتظر موندیم تا سه نفر دیگه هم پیداشون بشه و بالاخره پیداشون شد و راه افتادیم....

  • خانوم فاف

این سفر اولین تجربه ی مسافرت با اتوبوس بود برای من. از قبلش برای این تجربه ی جدید کلی هیجان داشتم و خوشحالم بودم. وقتی راه افتادیم انقد هیجانش بالا رفت و دست فرمون راننده هیجان انگیز شد که همون اول کاری یه کوچولو خواب تصادف و برخورد به کوه هم دیدم و از خواب پریدم. :)))))

.
.
.

عرضم به حضورتون که ما سه شنبه شب ساعت 7 و نیم به وقت ایران از جلوی یکی از مساجد محل که اتوبوسی رو تهیه کرده بود، به سمت مرز مهران راه افتادیم و صبح ساعت 10 به نزدیکی های مرز رسیدیم.
از اونجا که تعداد مسافرا خیلی زیاد بود ماشین های شخصی از خیلی قبل تر از مرز و اتوبوس ها یکم جلو تر از ماشین های شخصی آخرین مقصدشون بود. از اون منطقه تا نزدیکی های مرز یه اتوبوس دیگه مسافرا رو جا به جا می کرد و بعد از پیاده شدن از اتوبوس دوم نزدیک دو ساعت پیاده روی داشتیم تا مرز مهران.
توی این مسیر پیاده روی چند مرحله مردم رو نگه می داشتن که مثلن ازدحام جمعیت نشه و دسته دسته ملتو به سمت جلو راهنمایی می کردن که به نظر من این اتفاق باعث میشد همون اول راه آدم بیشتر ترس بَرِش داره که "ای داد بیداد!! چه جمعیتی. معلوم نیست کی قراره رد بشیم از اینجا." ولی حقیقت امر اینجوری بود که خیلی هم ترافیک روان بود و اصلن خبری از ازدحام جمعیت نبود. بعد این چند مرحله توقف رسیدیم به مراحل چند گانه ی چک کردن ویزا. فک کنم چهار یا پنج بار ویزاها رو چک کردن تا اینکه بالاخره سر اذان رسیدیم به نقطه ی صفر مرزی. در وطن نماز ظهر و عصر رو خوندیم و راه افتادیم به سمت کشور دوست و همسایه عراق...

پ.ن: یه موکب ایرانی قبل از مرز هندوانه میداد به ملت. همون ابتدای مسیر این حقیر دریافت که ملت ایران برای سال دیگه باید نذروات اربعینی خودشون رو با هدف تامین هندوانه ی خون زائرین صرف خرید هندوانه بکنند. عراقی های عزیز خودشون به اندازه ی کافی غذا و چایی میدن دست ملت.

.

  • خانوم فاف

با کوله باری از سلام و دعا و درد و دل دارم میرم.

پیغام بر شدم و امیدوارم که وظیفه مو درست انجام بدم.

  • خانوم فاف

اونایی که یه عالمه کار دارن چجوری برنامه ریزی می کنن تا به کاراشون برسن؟

واقعن اگه تجربه ی یه برنامه ریزی خوب و موفق رو دارید میشه به منم بگید؟

این ماه هم تقریبن نمیشه. ولی احتیاج دارم از آذر ماه یا اواخر آبان یه برنامه ی جدی تر داشته باشم برا زندگیم و طبق اون برم جلو.

+بعدن نوشت: برای تمرکز هم اگه راهکاری دارید ممنون میشم بگید. با تچکر 😎

  • خانوم فاف

دیروز با سمیه و فاطمه رفتیم کوه. تقریبن از شب قبلش فاطمه با شوخی و خنده می گفت که من همون پایین میشینم، شما برید و برگردید. ولی خب معجزه ی عکس تا بالا بهش انگیزه داد و بچه م اومد بالا. رفتیم بالا و عکسارو گرفتیم و برگشتیم.
.
.
.
در سکوت داشتیم میومدیم پایین.آخرای راه بودیم. یه پسره و دختره ایستاده بودن بین مسیر.
پسره با یه خشمی تو صداش گفت:"عزیزم! اگه می خوای تا بالا همینجوری غر بزنی بیا از همین جا برگردیم."
دختره گفت: "عشقم می دونی که بدن من بنیه ش ضعیفه."
پسره گفت: "عزیزم خب بدنت ضعیفه بیا از همین جا برگردیم. من هفته بعد با دوستام میام."
مکالمه شون ادامه داشت همچنان. ما که تا حدی ازشون دور شده بودیم دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و پخش زمین شدیم. تا آخر مسیر انقد به بیچاره ها خندیدیم که هر آیینه امکان داشت خدا پرتمون کنه پایین. یه جوری عزیزم و عشقم می گفتن که از صدتا فحش بدتر بود. بچه ها زحمت ترجمه شو کشیدن:)))
فاطمه میگفت ببینید چقد خوبم که اومدم بالا. سمیه می گفت عَیْزم تو هم خیلی غر زدی. ما صبور بودیم که تحملت کردیم. :)))).
.
.
داشتم فکر می کردم تو زندگی به کسی عزیزم و عشقم نگم. :))))
حالا اگه گفتمم وسط دعوا نگم. خدایی شما هم از این مدل دعواها نکنید. یا کلن دعوا نکنید، یا اگه دعوا کردید دیگه لوس بازی در نیارید. بزنید با مشت و لگد طرفو سیاه و کبود کنید.مخصوصن در مکان های عمومی. والا.
:))

  • خانوم فاف