اربعین نامه 5
تو حیاط چرخیدم و عکسامو انداختم، ولی بابامو پیدا نکردم. برگشتم سر کلاس که صداشو از تو حیاط شنیدم. رفتم بیرون. قرار شد بریم سمت حرم. چرخیدن تو شهر یه هفته قبل اربعین حس خوبی داشت. هم حال و هوای اربعین و موکباش رو داشت، هم مث اربعین شلوغ نبود. حداقل نصف موکبا ایرانی بودن و زائرا هم که اکثرشون ایرانی بودن. موکبای عراقی ای که چای میدادن کار و کاسبی شون کساد شده بود. همه می رفتن سراغ موکبای ایرانی برای چای. تا بین الحرمین رفتیم. هنوز کلی آدم اطراف و داخل بین الحرمین خوابیده بودن. واقعن برام عجیب بود که چجوری تو اون سرو صدا خوابشون برده.قسمت های مختلف بین الحرمین مردم گروهی جمع شده بودن و روضه و زیارت عاشورا می خوندن. بعضیا هم مشغول عکاسی و سلفی گرفتن بودن. تو بین الحرمین راه می رفتم و آدما رو نگاه می کردم، گریه می کردم، با امام حسین حرف می زدم، دعا می کردم. یه روضه هایی منو برای چند دیقه یه گوشه ثابت می کرد. حال دل همه آروم بود. همه چی خیلی خوب بود. خیلی زیاد.
حرم نرفتم. (کلن می دونید که آدم دم ضریح برویی نیستم. وضو هم نداشتم. این شد که تصمیم گرفتم نرم حرم.) از همونجا یواش یواش برگشتیم سمت موکب.
طبق معمول عراقی ها اصرار می کردن که ازمون پذیرایی کنن.
یه آقای عراقی مشغول کشیدن یه مدل سوپ تو کاسه بود. نگاهش کردم و مردد بودم که برم یا نرم و داشتم تصمیم می گرفتم که بی خیالش بشم که صدام کرد برم جلو. یه کاسه سوپ داد دستم. انقد خوشمزه بود که کلی دعاش کردم برای اینکه نذاشته انصراف بدم. (لازمه بگم ساعت 10 صبح بود که سوپ خوردم یا نه؟😎 )...
لوازم قهوه خوری شون که خیلی هم بهش معتقدن
موکب چایی خوری ایرانی
لیواناشون یه بار مصرف نبود، وگرنه می رفتم عراقی می گرفتم
قهوه هاشون که به زهرمار گفته بود تو برو من هستم :|
:)
اون آقاهه که صدام کرد
سوپ خوشمزهه
یه موکب با صفای ایرانی، از اهالی سمنان که حواسشون بود باید صدای حاج محمود رو پخش کنن. :) (اینجا به بابام گفتم اگه میشد حاج محمودو می ذاشتیم تو کوله مون و میاوردیم کربلا دیگه هیچ مشکلی نداشتم )
مشغول عکاسی بودن
.
- ۹۶/۰۸/۲۸