روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

1. گفت فلانی گفته یه بار به جز شب های قدر بشینین جوشن کبیرو بخونین. اولین عبارتی که به نظرتون تکراری اومد، اون برای شماست.
روز بیست و سوم ماه رمضون بود که مفاتیحو برداشتم و پیداش کردم
یَا دَلِیلِی عِنْدَ حَیْرَتِی (۱۱)
ای راهنمایم در سرگردانی ام
یَا دَلِیلَ الْمُتَحَیِّرِینَ(۱۴)
ای راهنمای متحیران

دو شب قبل ترش، وسط مناجات امیرالمومنین وقتی رسیدم به " مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الدَّلیلُ وَاَنَا الْمُتَحَیِّرُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ اِلا الدَّلیلُ" یادم اومد چقد سرگردونم. چقد این قسمتش شبیه حال منه.
یه گوشه نوشتمش برای دل خودم.


2. یه جمله ای هست تو آیه ی ۶۱ سوره ی بقره میگه "فَإِنَّ لَکُمْ مَا سَأَلْتُمْ" معنیش میشه "آنچه درخواست کردید مهیّاست"
داستان آیه این بود که خدا به قوم بنی اسرائیل یه غذای بهشتی میده، ولی اونا بعد یه مدت اعتراض می کنن به حضرت موسی و میگن به خدات بگو ما یه مدل غذا نمی خوایم، از همین چیزایی که رو زمین هست می خوایم. حضرت موسی بهشون میگه شما یه غذای کم ارزش رو به جای غذای بهتر می خواید؟ بعدش هم بهشون میگن "آنچه درخواست کردید مهیّاست".
یه استادی می گفت این جمله باید ذکر شما بشه. خدا نشسته ببینه شما چی می خواید ازش. همونو بهتون میده.
اگه خیر خواستید، خیر میده. اگه بد خواستید همونو میده.


3. همیشه بهش می گفتم خدایا من نمی دونم، بلاتکلیفم، سرگردونم، می بینی افتادم به چه کنم چه کنم، چیکار باید بکنم؟
حالا بهش میگم تو که می دونی سرگردونم. تو خودت در عرض دو روز دو بار بهم یادآوری کردی این سرگردونی رو.
میگم تو که می دونی دنبال راه می گردم. می دونی هر راهی که بلد بودمو رفتم. خدا میشه راهو نشونم بدی؟
من دارم گیج می زنم.

4. ماه رمضون چرا انقد زود داره تموم میشه؟

  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۲
  • خانوم فاف




گویند علی میزده صد وصله به کفشش
ای کاش دلِ پاره‌ی من کفشِ علی بود...






* من علیک السلام می خواهم...


  • ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۱
  • خانوم فاف

قبل ماه رمضون یه جوری شد که کامل همه چی، هیچ شد.

من موندم و هیچی... تو دلم خالی شد.
تنها نبودم، ولی تنها بودم.
دور و بری هام هوامو داشتن.... خیلی هم هوامو داشتن. ولی بازم انگار تو یه خلا بودم...

هیچ راهی جلو روم نبود.
فقط باید می رفتم تو بغل خودش، باید پناه می بردم به خودش.
من میگم خودش خواست اینجوری بشه. چون از اولش از خودش خواسته بودم.


ماه رمضون امسال شد پناه من.
شدم مهمون خدا. برای اولین بار حس کردم خدا میزبانم شده و برام سنگ تموم گذاشته.
روزای اول می رفتم یه گوشه می شستم و نگاه می کردم، روزای بعدش برا دل خودم گریه کردم، روزای بعد دعا کردم. آخرش هم خواستم که خودش بمونه برام.
دیشب تو اولین شب قدر امسال، برای اولین بار بدون استرس هر ساله و با یه دل آروم رفتم دم در خونه ی خدا.
می دونستم که می بخشه. می دونستم که دوستم داره. می دونستم که برام خیلی خوب ها رو می خواد. برای اولین بار همه رو سپردم به خودش. دعا کردم ولی دیگه لیست نبردم براش.
ته دلم سوال پیش نیومد که ینی منم می بخشه؟!
دیشب همه ش خدا بود و خدا و امیدم به خدا.
قبل ماه رمضون یه نگاه کردم به دور و برم، دیدم هیچی دور و برم نیست...



الان هست.







+ وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی
                                   *فَإِنِّی قَرِیبٌ*



+ باز کن در
که جز این خانه مرا نیست پناهی


+ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 


+ اللهم ارزقنا کربلا


+ حاجاتتون روا

+ برای منم خیلی دعا کنید که خیلی بهش نیاز دارم.


.


  • ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۴
  • خانوم فاف


.

.

.

.

.

+ اینکه خرداد باشه و هر روز هوا ابری باشه و باد و بارون نمی دونم نرماله یا چی! ولی من که این هوا رو عاشقم و سیر نمیشم ازش. اونم بعد یه اردیبهشت پر بارون

++خدایا شکرت

+++ اینا همه ی گلدونامون نیست. بازم داریم 😊

++++امسال بهار سنگ تموم گذاشته. الکی که عاشقش نشدم 😉

  • ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۸
  • خانوم فاف



پنج شنبه ها

هیچ قراری نذارم، هیچ جا نرم، بمونم خونه.

صبح بیدار شم نون تازه بخرم، چایی دم کنم.

دور هم صبحونه بخوریم.

پنج شنبه ها

من به گلا آب بدم

من برم از مغازه سبزی خوردن تازه بخرم

ناهار درست کنم.

پنج شنبه ها باید خوب باشه حالمون کنار هم

باید بشه یه رسم...

رسم پنج شنبه های این خونه...

  • خانوم فاف

دوشنبه ی هفته ی پیش بود. یهو زد به سرم که یه مفاتیح با ترجمه ی خوب بخرم برا خودم. چند شبی بود که دعا می خوندم دنبال معنیش بودم تا بفهمم چی میگه. دلم خواست یه ترجمه ی خوب و روان پیدا کنم. تو نت یه سرچ کردم و مفاتیحی که آستان قدس چاپ کرده بود رو پیدا کردم.
عصر حاضر شدم برم نمایشگاه و بین راه زنگ زدم به سمیه. گفت باهام میاد.
+ کل نمایشگاه رو چند بار بالا و پایین کردیم. هر چی می پرسیدیم کسی نمی دونست.
می خندیدیم که انقد پیگیریم. مصمم شده بودیم که مفاتیحو پیدا کنیم و کم نیاریم.
++ وسط چرخ زدنامون مدیر پیام داد که رفته آزمایش داده و یه نی نی تو راه داره.
کلی ذوق کردم براش و به سمیه گفتم تو عمرت مدیر به این ماهی داشتی که اینجوری شادیشو باهات تقسیم کنه؟
+++ مفاتیح پیدا شد بالاخره و ما باد در غبغب اندازان و فاتحانه اومدیم سمت خونه.
++++ به جز سه شب اول که تو مراسمای شبانه تنها یه گوشه رو پیدا می کردم و می شستم، از شب چهارم با فاطمه رو به رو شدم و یواش یواش با دوستاش دوست شدم و دیگه تنها نموندم.
+++++ بچه ها انقد جورواجور خوراکی میارن که دیگه اسمشو گذاشیم کافه ارک. از انواع و اقسام میوه (شامل توت و شاتوت و توت فرنگی و هلو و زردآلو و آلبالو و گوجه سبز و هندونه) تا کوکو و سمبوسه و انواع نوشیدنی (شامل چایی و چایی لیمو و نسکافه و هات چاکلت و کاپوچینو) و چیپس و پفک و گندمک و پفیلا و چی پف و.... مثلن می خواستم از افطار تا سحر چیزی نخورم ولی حالا خودمم بساط می برم.
++++++ یه شب داشتم فکر می کردم اینجا هم خدا نذاشت تنها بمونم. منو آورد گذاشت وسط یه جمع با صفا و مهربون و بی ریا. جمع آدمای خوب که با دست و دلبازی برای هم دعا می کنن. برای همه خوب می خوان. آدمایی که کنارشون حالم چند برابر خوب میشه.
+++++++ از وقتی مفاتیحو گرفتم همه ازش استقبال کردن. دیگه این روزای آخر شده بود سوژه ی جمع. بچه ها دو بار رفتن دنبالش گشتن. ولی پیدا نکردن. فکر کردم واقعن من و سمیه تو پیگیری نمونه ایم. خواستم یه روز برم براشون مفاتیحو بخرم. ولی دیگه خودشون یه مدل دیگه رو انتخاب کرده بودن. اونا هم خوب بودن، ولی معیار مورد نظر من که ترجمه ی خوب و روان بود رو نداشتن.
++++++++ موسسه قراره افطاری بده و این روزا درگیر دعوت کردن قرآن آموزا و گرفتن آمار تعدادشون و پیدا کردن بانی و قیمت گرفتن مواد اولیه و تهیه شون هستیم. مدیر تو این یه هفته با همه ی حال بدش تمام تلاششو کرد و هیچی کم نذاشت.
+++++++++ امروز مدیر پیام داد که حالش اصلن خوب نیست و استراحت مطلقه. گفت که دکتر بهش گفته بچه نمی مونه. من دونم چقدر دلش بچه می خواد. از من بیشتر و بهتر خدا می دونه که چقدر دلش بچه می خواد. بهم گفت "مهم اینه که ببینیم این بار خواست خدا چیه ؟
امیدوارم که اگه بشه سالم و صالح بدنیا بیاد
اما خدای نکرده اگه مشکلی در سلامت یا ایمان داشته باشه ، همین الان ازم بگیره بهتره
أفول أمری الى الله إن الله بصیر بالعباد"
و من دعا می کنم براش و غبطه می خورم به ایمانش...

  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۷
  • خانوم فاف
تصمیم گرفتم برای امسال ماه رمضون خوابمو تقسیم کنم.
در اولین قدم، دیروز رفتم پیشواز... صبح 7 و نیم رفتم سرکار. 2 اومدم خونه یه نیم ساعتی خوابیدم، نیم ساعتی هم ادا خوابیده ها رو در آوردم.
بعد دوباره رفتم سرکار تا 8.
ساعت 9 و نیم خوابیدم. ساعت 11 از خواب پریدم. یه سری کارامو انجام دادم. با آقای پدر رفتیم مراسم.تو مسیر برگشت خوابیدم. 3 رسیدیم خونه تا یه ربع به 4 خوابیدم.
بیدار شدم برا سحری. بعد سحری 20 دیقه وقت داشتم خوابیدم. اذان که گفتن نماز خوندم. سانس آخر از 4 و نیم تا 8 خوابیدم. البته 10 بار هم وسطش از خواب پریدم.
الانم سرکارم مثلن 😎
+تو این ماه چون خوابیدن هم ثواب داره سعی می کنم از هر فرصت 10 دیقه ای هم درست استفاده کنم 😉
+حساب کردم با این روش حدود 7 ساعت تونستم بخوابم.
+ببینم تا آخر ماه چی پیش میاد :)
  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۹
  • خانوم فاف

شب های گذر از از خیابان بهشت.
خانقاه صالح... معراج شهدا... پزشکی قانونی...
رسیدن به خیابان داور.
پیدا کردن یه گوشه ی دنج و تنهایی چند ساعته.
چقدر این یک هفته منتظرش بودم.
چه خوب که رسید...
.


+ دقیقن اونجایی که شعبان به رمضان وصل میشه، ببینی باید جزء ۱۳ قرآن رو بخونی. بعد جذب معنیش بشی و هی اشک بریزی و ...

++ یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا

+++ ذَٰلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ یُحْیِی الْمَوْتَىٰ وَأَنَّهُ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ 

این آفرینش و تدبیر که سرانجام به رستاخیز منتهى مى شود بدان سبب است که خداوند حق مطلق است و باطل از او سر نمى زند ، در حالى که آفرینش بدون رستاخیز بیهوده است ، و نیز بدان سبب است که خدا پیوسته مردگان را حیات مى بخشد پس برپا کردن رستاخیز بر او دشوار نیست و نیز این که او بر انجام هر کارى تواناست . ۶ حج ۳۳۳
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۱۸
  • خانوم فاف


تابستون که میشد، هر روز عصر می رفتیم توی حیاط.
من، فاطمه، سوده، سودابه
تا اذان مغرب اجازه داشتیم توی حیاط بمونیم.
کش بازی گزینه ی اول بازی هامون بود.
وسط بپر بپرهامون از روی کش، بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم.
دم غروب که میشد باباها یکی یکی از سرکار میومدن. به جز بابای من که هیچ وقت ساعت کاری مشخصی نداشت.
پسرا بیرون از حیاط توی پارکینگ فوتبال بازی می کردن.
وقتی از بین دخترا فقط من و فاطمه بودیم، دوچرخه هامونو از انباری می بردیم تو پارکینگ. از دم بلوک ۲۴ تا بلوک ۲۱.
سراشیبی بود.
پاهامونو می ذاشتیم رو فرمون دوچرخه و بدون رکاب زدن تا ته پارکینگ می رفتیم و جیغ می کشیدیم.
بعد قسمت سخت ماجرا شروع میشد. آوردن دوچرخه ها تو سربالایی تا دم خونه و دوباره رفتن تا ته پارکینگ.
خسته نمی شدیم. فقط بازی هامون تغییر می کرد.
یه وقتایی وسایل میاوردیم و بساط خاله بازی راه می نداختیم.
بعضی وقتا هم میرفتیم روی دیوار حیاط و نرده ها رو می گرفتیم و دور تا دور حیاط رو می چرخیدیم.
آخرش هم می رفتیم جلوی در بالایی، کنار بوته ی یاس می شستیم و حرف می زدیم و شیره ی یاس می خوردیم.
آخ که مست می شدم از عطر یاس حیاط.
اذان که می گفت می رفتیم خونه.
وقتایی که مامان در خونه رو باز می کرد و بوی کتلت به مشامم می رسید خوشبختیم کامل میشد.
می رفتم کنار پنجره ی باز آشپزخونه.
عطر یاس کنار کتلت هایی که سرخ می شدن.
...
...
...
نشستم کنار پنجره ی باز آشپزخونه، کنار کتلت هایی که سرخ میشن.
چقد هوا شبیه هوای اون روزاست...
.

.


  • ۳ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۵۳
  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۵۸
  • خانوم فاف