- ۲ نظر
- ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۲
.
.
روی کوه ها پره برفه
آسمون آبیه
دیگه لازم نیست کلی لباس بپوشیم تا از سرما یخ نزنیم.
اینا یعنی بهار خیلی نزدیکه. 🌼🌼🌼
.
.
.
+ از این هفته ای که میاد تا اطلاع ثانوی به جز جمعه های کوه و چهارشنبه های چوبکاری بقیه ی روزا گشت و گذار تعطیله.
+ فضای مجازی مخصوصن اینستا دچار محدودیت هایی میشن.
+ دیگه اینکه اگه مامانم می ذاشتن قطعن خونه تکونی رو با چند درجه ارفاق یکم ساده تر و سطحی تر برگزار می کردم و بی خیال یه سری خریدای دم عید میشدم و دور یه سری از دید و بازدید های عید هم خط می کشیدم. ولی اینایی که گفتم متاسفانه دست من نیس. :))))))
+ فکر کنید من جدی بشم 😄😄
دیشب تو هیئت یه دختر بچه ی لپ دارِ با نمکِ گردالیِ مو فرفریِ خوشمزه ی حدودن یه ساله کنارم بود. اون آخراش که شور می گیرن این بچه رو پاهاش بند نمیشد. یا دستشو تکون میداد یا می پرید هوا یا گردنشو تکون می داد. اصن یه حرکات موزونی انجام می داد که من مرده بودم از خنده. :)))))
.
.
یکم اون طرف تر یه خانومه از حال رفت... معمولن آقایون اورژانس که میان بالا و به داد مصدومین می رسن، همونجا حالشون خوب میشه. ولی این خانوم دیشبی خوب نشد.😔 با برانکارد بردنش بیرون.
.
.
.
دو شب پیش وقتی که داشتن روضه ی امام حسین (ع) رو می خوندن یه خانومه انقد گریه کرد و جیغ کشید که از نفس افتاد. بعد گفت "این چرا امشب اینجوری می خونه. چرا به فکر دل مادرش نیست؟"
راست میگفت... منم اون شب اصن حس خوبی نداشتم.
.
.
.
.
فک کنم دو سال پیش بود. شب هفتم محرم. یه خانومه موقع روضه کلی گریه می کرد و خودشو می زد. یه دفعه داد کشید "چرا ما نمی میریم این چیزا رو می شنویم؟"
از اون به بعد زیاد این جمله تو سرم تکرار میشه.
قرار بود روز تولدم از خونه بزنم بیرون. تنهای تنها.
می خواستم با خودم خلوت کنم و با یه دو دوتا چارتا کردن ببینم الان دقیقن کجای زندگیم وایستادم و قراره کجا برم.
مریضی یهویی و چند روزه ی مامان و خونه نشین شدنش منو تو خونه نگه داشت و شدم مامان خونه. فکر کردم با چند روز تاخیر برنامه رو اجرا کنم . واقعن احتیاج داشتم به این خلوت. ولی چندتا تا اتفاق و کاراهای پیش بینی نشده نذاشتن که من کاری رو که می خوام انجام بدم.
دلم می خواست برم کافه ی دوست داشتنیم که یه جورایی پاتوقمم شده این روزا.
بعدش هم می خواستم یه چرخی همون اطراف بزنم و یه سری چیزایی که احتیاج داشتمو بخرم. ولی با اتفاقایی که افتاد دیگه کافه رفتن و ادامه ی برنامه ی قبلی فایده نداشت. دلم یه طبیعت گردی درست و حسابی می خواست. فکر تنها بیرون شهر رفتنو که نمی تونستم بکنم. تصمیم گرفتم برم سمت جمشیدیه و از اونجا تنها برم بالا تا تپه ی نورالشهدا. دقیقن از روزی که تصمیم گرفتم برم انقد برف اومد که تنها جرائت نکردم برم.
حالا از اون روزا و هوار شدن همه ی اون اتفاقا حدود سه هفته گذشته.
دو بار رفتم کافه ی مورد علاقه م ... ولی تنها نبودم. سه نفر بعد شنیدن اینکه می خوام برم نور الشهدا اعلام آمادگی کردن که همراهم باشن و منم منتظرم وضعیت هوا درست بشه و برنامه ریزی های لازمو انجام بدم تا همه با هم بریم اونجا. :) سه نفر هم دورا دور و مجازی کنارم بودن و تنهام نذاشتن و مطمئنم اگه اینجا بودن تا حالا باهاشون سه بار دور تهرانو چرخیده بودیم 😆
تو روزایی که حس می کردم دلم می خواد تنها باشم، انقد اتفاقای جور واجوری افتاد و انقد آدمای اطرافم (از راه دور و نزدیک) دور و برم بودن که یه لحظه هم تنها نموندم.
می خواستم تنها بشینم و به خودم فکر کنم. ولی خدا یه کاری کرد که تو جمع باشم و به آدمای خوب اطرافم فکر کنم.
الان بعد از سه هفته میگم من یکی از خوشبخت ترین دخترای این دنیام.
روزی که تصمیم به تنها بودن گرفتم هم احساس بدبختی نمی کردم. برعکس حالم خوب بود و حس می کردم یه سالی هست که زندگیم رو انداختم رو روال و دارم خوب جلو میرم و هیچ اتفاقی نمی تونه منو از زندگیم عقب بندازه و تو این تنهایی قرار بود برنامه ی یه سال جدیدو برا خودم بنویسم و مرور کنم.
ولی الان فکر می کنم که حضور آدمای اطرافم تو این حال خوب و رو روال افتادن خیلی تاثیر گذار بوده و من تنهایی نمی تونستم این حال خوبو داشته باشم. :)
داشتم گزارش کامران نجف زاده رو گوش می کردم. یکی اومد گفت: "اینم فعلن اونجا موندگار شد. کسی جرات نمی کنه عوضش کنه."
با خودم فکر کردم اگه می خواستم از ایران برم کجا می رفتم.
فهمیدم آمریکا هیچ وقت تو لیست کشورایی که دوسشون داشتم نبوده.
کلن همیشه اروپا رو ترجیح میدم. چه برای زندگی چه برای سفر.
در حال حاضر قصد رفتن ندارم، و از اون مهمتر امکانات و موقعیت رفتن هم ندارم. فقط خیالم راحت شد که هیچ وقت دلم نمی خواسته برم آمریکا 😆😆😆
دیشب با اعضای کلاس قرار گذاشتیم که امروز بریم برای بازدید از نخستین جشنواره ی صنایع دستی و هنرهای سنتی فجر.
صبح که بیدار شدیم یکی از بچه ها گفت "برفووووو😮😮😮😮😮😮".
استاد گفت "بریم؟ برف زیاد اومده اونجا؟"
منم گفتم" من که میگم بریم. حیفه."
استاد گفت:"تو که تو برف میرى کوه معلومه که این برات چیزى نیست 😂😂😂
بریم باشه"
.
.
.
از اون موقع دارم به این فکر می کنم که از کی یاد گرفتیم زندگی رو انقد برای خودمون سخت کنیم؟ از چه موقعی حس کردیم تماشای برف فقط و فقط از پشت پنجره لذتبخشه؟
آسون که بگیریم شیرین می گذره.
ما که داریم حاضر میشیم بریم... شما هم دوست داشتید بیاید.
فقط امروز و فردا وقت هست. از ساعت یک ظهر تا هشت شب. خانه ی هنرمندان ایران. :)
مرد باید تو گزینش مسابقه ی فرمانده شرکت کنه و حداقل به مسابقه راه پیدا کنه. حالا برنده هم نشد اشکال نداره. ارفاق می کنم.
انقد من دل رحمم.
والا.
:))