دیروز با سمیه و فاطمه رفتیم کوه. تقریبن از شب قبلش فاطمه با شوخی و خنده می گفت که من همون پایین میشینم، شما برید و برگردید. ولی خب معجزه ی عکس تا بالا بهش انگیزه داد و بچه م اومد بالا. رفتیم بالا و عکسارو گرفتیم و برگشتیم.
.
.
.
در سکوت داشتیم میومدیم پایین.آخرای راه بودیم. یه پسره و دختره ایستاده بودن بین مسیر.
پسره با یه خشمی تو صداش گفت:"عزیزم! اگه می خوای تا بالا همینجوری غر بزنی بیا از همین جا برگردیم."
دختره گفت: "عشقم می دونی که بدن من بنیه ش ضعیفه."
پسره گفت: "عزیزم خب بدنت ضعیفه بیا از همین جا برگردیم. من هفته بعد با دوستام میام."
مکالمه شون ادامه داشت همچنان. ما که تا حدی ازشون دور شده بودیم دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و پخش زمین شدیم. تا آخر مسیر انقد به بیچاره ها خندیدیم که هر آیینه امکان داشت خدا پرتمون کنه پایین. یه جوری عزیزم و عشقم می گفتن که از صدتا فحش بدتر بود. بچه ها زحمت ترجمه شو کشیدن:)))
فاطمه میگفت ببینید چقد خوبم که اومدم بالا. سمیه می گفت عَیْزم تو هم خیلی غر زدی. ما صبور بودیم که تحملت کردیم. :)))).
.
.
داشتم فکر می کردم تو زندگی به کسی عزیزم و عشقم نگم. :))))
حالا اگه گفتمم وسط دعوا نگم. خدایی شما هم از این مدل دعواها نکنید. یا کلن دعوا نکنید، یا اگه دعوا کردید دیگه لوس بازی در نیارید. بزنید با مشت و لگد طرفو سیاه و کبود کنید.مخصوصن در مکان های عمومی. والا.
:))
- ۶ نظر
- ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۱