تکرارش هنوزم مث روز اول برام تازه س...
روز عاشورا با مامان و خواهر و دو تا از دوستا سوار ماشین شدیم که بریم مراسم. تو اتوبان داشتم با سرعت می رفتم که یه ماشین پیچید جلوم. هم من سرعتو کم کردم، هم خود اون راننده ماشینشو کنترل کرد و به خیر گذشت. از اون ماشین که رد شدم بلافاصله یه ماشین دیگه پیچید جلوم و همه جیغ کشیدن و منم کاری نمی تونستم بکنم جز یه ترمز محکم. من تو لاین خودم بودم و دو تا ماشین پشت هم پیچیدن جلوم و ماشین اول باعث شد که ماشین دوم رو دیر ببینم. ترمز گرفتم، ولی شک نداشتم که میزنم بهش.
.
.
با فاصله ی میلیمتری ماشین وایستاد. باورم نمیشد. بیشتر شیبه معجزه بود. آقاهه از ماشینش بیرون اومد و گفت بلد نیستی ترمز کنی. من و دوستام شروع کردیم به داد و بیداد که تو یهو پیچیدی جلو حالا طلبکاری. میگفت ماشینت خورده به ماشینم، صداشو شنیدم.
ولی نخورده بود. دست پیش گرفته بود که پس نیفته. رو ماشینش خط هم نیفتاده بود. راهمو کشیدم و رفتم. بچه ها همه ش از دست فرمون من تعریف می کردن و من تو دلم فقط خدا رو شکر می کردم. ترمز زیر پای من بود و هیچ کدوم شون نفهمیدن که فقط خدا رحم کرده و اتفاقی نیفتاده.
از اون روز بارها و بارها اون لحظه و اون فاصله ی میلیمتری تو ذهنم تکرار شده. هر دفعه بیشتر ایمان میارم به معجزه ای که اتفاق افتاد.
- ۹۶/۰۷/۱۲