چادر رژی
شب هشتم بود. با سمیه قرار بود دوتایی بریم. من یکم نا خوش احوال بودم و یه مشکلی پیش اومد که 10 دیقه ای تاخیر داشتم. رسیدم محل قرار و دوتایی رفتیم سمت تاکسیا که بریم مراسم. داشتیم از خیابون رد میشدیم که تو یه ثانیه چشمون افتاد به یه دختره که داشت گریه می کرد، و یه افسر راهنمایی و رانندگی که عقب تر ایستاده بود. تا اومدیم کنجکاو بشیم ببینیم چه خبره و چی شده که یهو دختره پخش زمین شد. دوییدم طرفش و پلیسه همزمان گفت عی بابا!! خانوم چیزی نشده که. بعد رو به ما گفت من برم آب بیارم. دختره رو بلندش کردیم و من رفتم براش یه آب میوه ای چیزی بخرم. یه آب پرتقال خریدم دادم بهش. همین جوری که گریه می کرد می گفت تو اتوبان یه مرد عوضی از پشت زد به ماشینم. حالش همچنان سرجاش نبود. داشتیم دلداریش میدادیم حالا اشکال نداره که. به خیر گذشته و اینا که گفت من اسنپم. با این ماشین خرج خونه رو در میارم. مامانم فلجه. داداشم فلجه. من چیکار کنم؟ گفت مسافر داشتم تو ماشین. اگه سر مسافرم بلایی میومد من چیکار می کردم؟! گفت صبح پول دادم برای غذای نذری بعد این مرده به من میگه هرزه.
گفتم ماشینت هنوز کار می کنه. خسارتشم که بیمه میده. خودت و مسافرت هم که سالمید خداروشکر. دیگه خودتو انقد اذیت نکن و تمام مدت به حرفی که اون راننده ی مقصر بهش زده بود فکر می کردم. چجوری انقد راحت بهش تهمت زده بود؟!
بلند شد و بغلم کرد و گفت دعام کن. دستشو گرفتیم و تا اتاقی که برا راهنمایی رانندگی بود بردیمش.دیگه حسابی دیرمون شده بود. یکم باهاش حرف زدیم و این دفعه سمیه رو بغل کرد و بعد یه دفعه خودش گفت خاک به سرم چادرت رژی شده. 😂😂 منم نگاه کردم دیدم بعله. چادر منم متبرک شده. هیچی دیگه اون روز با چادرای رژی رفتیم مراسم. :))
- ۹۶/۰۷/۱۴