- ۲ نظر
- ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۷
از یه هفته پیش با بچه ها قرار گذاشتیم امروز بریم بیرون.
دیروز دو تن از عمه جات زنگیدن که میایم خونه تون.
ما تمام تلاشمونو کردیم که قرارمون سر جاش بمونه.
البته قرار از وعده ی ناهار به صبحانه تغییر ماهییت داد.
بعد صب بیدار شدم می بینم عه برف اومده.
بعد با خودم فکر می کنم که حالا چه خاکی به سرم بریزم. (با توجه به یه سری شرایطی که نمی تونم بگم)
بعد تصمیم می گیرم اتاقو که انگار توش بمب منفجر کردم مرتب کنم.
بعد یکم مرتب می کنم می بینم اصن حسش نیس.
افرادی که قراره باهاشون برم بیرون هم همه شون خوابن.
ساعت 10 و نیم قرار داریم... به قرار نمی رسیم.
هیشکی هم پاسخگو نیس.
وضع اتاق هم از قبلش بدتر شده.
بعد دیدم چه کاریه که حرص بخورم... به جاش یه دونه از آبنبات چوبیایی که بابام برام خریده رو می خورم.
قرمزشو پیدا نکردم... مجبور شدم سبزشو بردارم.
*** آبنباتش از این آدامس داراس... ولی خیلی بد مزه س آدامسش... قدیما خوشمزه تر بود 😐
هم رسیدن رو دوست دارم... هم ازش می ترسم.
مشکل اینجاست که نمی دونم وقتی برسم چه اتفاقی میفته. اون موقع هم همه چی همین جوریه که من الان فکر می کنم؟
مطمئن نیستم... ولی فکر کنم با همه ی اشتیاقی که برای رسیدن دارم، به خاطر اون ترسی که ته دلم هست هیچ وقت قاطع نمیگم که می خوام.
شاید واسه همینه که یا نمی رسم... یا خیلی دیر میرم.
لحظه ی ورود به کربلا فقط می تونستیم خدا رو شکر کنیم به خاطر اینکه رسیدیم. یکم باور کردنش برام سخت بود.
بعد اذان مغرب بود که روبه روی باب راس الشریف تو خیابون شهداء نشسته بودیم. منتظر بودیم تا یه بنده خدایی بیاد و جای خواب رو برامون درست کنه. تو اون مدتی که کنار خیابون نشسته بودیم یه خانواده ی اصفهانی اومدن سمت مون و گفتن ما تو یه خونه هستیم و خیلی خوبه. بیاید با ما بریم. چون راهشون دور بود قبول نکردیم.
چند دیقه بعد دو تا پسر جوون اومدن سمت مون.
پشت تل زینبیه یه محوطه ای هست که ایرانی ها یه موکب بزرگ می زنن هر سال.( انشاءالله قراره تو اون محوطه صحن عقیله ی بنی هاشم رو بسازن تل زینبیه قشنگ میفته وسط صحن.) اون بنده خدایی که منتظرش بودیم قرار بود جای خواب ما رو تو همون موکب درست کنه. اون دو تا پسر هم تو اون موکب بودن. اومدن جلو گفتن ما داریم میریم. دو تا کارت داریم. همینجا بمونید ما میایم کارتامونو میدیم به شما. همین که رفتن اون بنده خدایی که گفتم اومد و گفت تو چادرا اصلن جا نیس. براتون تو محوطه جا گرفتم. بعدش کلی منتظر پسرا شدیم که ازشون تشکر کنیم. ولی هر چقدر وایستادیم نیومدن و انقد خسته بودیم و سردمون بود که مجبور شدیم بریم.
رفتیم داخل و جور شد که بریم داخل چادرها.
کربلا که رسیدیم مریضی من شدید شد و یه سری مشکلات دیگه هم پیش اومد که رسمن افتادم.
شبی که رسیدیم رفتم بهداری ای که تو موکب بود. یه سری بهم آنتی بیوتیک و شربت و اینا دادن. ولی فایده ای نداشت.
شب دومی که تو کربلا بودیم یه خانومی رو آوردن تو چادر ما و گفتن همسر این خانم از صب حالش بد شده و نمی تونه پاهاشو تکون بده. بنده خدا خیلی حالش بد بود. پرسیدم دفعه اولیه که اومدی کربلا؟ گفت آره. گفتم خوب میشن شوهرتون. نگران نباشید.خاصیت کربلا همینه.
شب سوم هم یه خانم جوونی که با یه نوزاد سه چهار ماهه اومده بود کربلا اومد تو چادری که ما بودیم. می گفت از قم اومدن و تا کربلا مشکلی نداشته... ولی از وقتی رسیده کربلا اشکش در اومده و دعا می کرد زودتر صبح بشه که برن.
حال منم شب آخر به وخیم ترین حالت ممکن خودش رسیده بود و دوباره دکتر لازم شدم. دختر عمه هم با یکی دو درجه ارفاق نسبت به من حال خیلی خوبی نداشت.
با همه ی اینا، شرایط ما تو کل این سفر خیلی خوب بود نسبت به خیلی ها. یه جاهایی واقعن شرمنده میشدم از مردمی که شرایط خیلی سختی دارن.
تو کربلا به خاطر ازدحام جمعیت خیلی نمیشد سمت حرم رفت و ما ترجیح می دادیم از دور سلام بدیم. خیابون های اطراف حرم پر بود از دسته های عزاداری و موکب هایی که غذا می دادن.
مدت زمان: 30 ثانیه
سه شب کربلا موندیم و روز سوم پیاده تا خارج شهر کربلا اومدیم و از اونجا ماشین گرفتیم به سمت نجف.
شنبه، روز سوم و آخری بود که پیاده روی می کردیم. تا نزدیکی های عمود 700 رفتیم و صبحونه مونو خوردیم و بعد ماشین گرفتیم و تا عمود 1000 با ماشین رفتیم. از اونجا به بعد هم تا عمود 1425 رو پیاده.
عربا به شدت خوشحال میشدن وقتی می فهمیدن ما ایرانی ایم. اونایی که خجالتی نبودن میومدن جلو و با زبون بی زبونی شروع می کردن به حرف زدن. اونایی هم که خجالتی بودن همه ش نگاهمون می کردن.
اونروز برای نماز ظهر رفته بودیم تو یه موکب ... یه خانم عراقی ای اول از فاصله ی دور سر صحبتو باز کردن. ما تقریبن هیچی نمی فهمیدیم. حرف زدنمون خیلی با مزه بود. با بدبختی حرفاشو بهمون می فهموند.یواش یواش اومد جلوتر. فهمیدیم خونه ش کربلاس و یه دختر داره که دکتره. ازمون پرسید که تنها اومدیم. من گفتم بابام هم همراهمونه. فکر کرد که ما دو تا خواهریم. حالا این وسط صداقت ما هم گل کرده بود... می خواستیم بگیم که دختر دایی دختر عمه ایم و به همراه بابای من رفتیم کربلا. آقا ینی نمی دونستم تو اون لحظه بخندم یا گریه کنم. یهو یاد جمله ی " فداها خالها" ی مستر ایمان تو یکی از کامنتا افتادم (البته یه خورده تحریف شده یادم اومد). به خودم اشاره کردم گفتم اب... بعد به دختر عمه م اشاره کردم گفتم خالو خالی. که خانومه خندید گفت هاااا خالو خالی (اونجا هم نفهمیدم تلفظ صحیحش چیه😆). بالاخره خانومه نسبتمونو فهمید. تو اون لحظه حس می کردم خیلی کار مهمی انجام دادم. در حد خنثی کردن بمب حتی 😂😂
آخرش هم با بدبختی بهمون یه آدرس داد تو کربلا و گفت وقتی رسیدیم کربلا بریم به اون آدرس.
کلن99درصدشون دوست داشتنی بودن. یه درصدی هم بودن که یکم ایرانی اینجوری ایرانی اونجوری می گفتن که خب مهم نبود. چون واقعن حق داشتن... بعضی از این خانومای ایرانی صدای منم در آورده بودن. :))))
.
اینم مداحی ای بود که تو یکی از موکبای بین راه پخش میشد... قبلن هم گفتن آدم نمیدونه باید با این سینه بزنه یا چی واقعن؟ 😎
.
غروب شنبه بود که رسیدیم به کربلا...
183 تا عمود تو شهر نجف هستش که بعد از شمردن اونا تازه می رسیم به اولین عمود جاده ی نجف به کربلا.
ما تازه روز 5 شنبه موکب های خود عراقی ها رو دیدیم.
میوه... غذا ... چای و قهوه و آب ... نون. همه چی میشد پیدا کرد.
قیمه نجفی
.
آبگوشت ایرانی می دادن که من نخوردم طبیعتن :)
.