اربعین (قسمت هشتم ... در مسیر کربلا )
دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ق.ظ
183 تا عمود تو شهر نجف هستش که بعد از شمردن اونا تازه می رسیم به اولین عمود جاده ی نجف به کربلا.
ما تازه روز 5 شنبه موکب های خود عراقی ها رو دیدیم.
میوه... غذا ... چای و قهوه و آب ... نون. همه چی میشد پیدا کرد.
قیمه نجفی
.
از این آب های یه نفره ی عراق
.
.
چایی (ازمون می پرسیدن که چایی ایرانی بریزم یا عراقی)
.
.
بچه های کوچیکی که دستمال می دادن
.
.
اینجا نون تازه و داغ می دادن به ملت
.
.
بچه هایی که سینی می ذاشتن رو سرشون و از زوار پذیرایی می کردن
.
.
یه بچه ی گوگولی
.
.
سیم کشی برق شهر نجف :))
.
.
اذان ظهر بود که ما از شهر نجف خارج شدیم.
عمود اول
.
.
غذا خوردن مون ساعت مشخصی نداشت. به هر موکبی می رسیدیم که به نظرمون مواد غذایی هیجان انگیزی داشت می رفتیم سراغش.
وای فای هایی که همراه اول مرتب تبلیغشونو می کرد، عملن فقط به درد جرز لای دیوار می خوردن و ما حتی یه نفرم ندیدیم که بتونه کانکت بشه.
.
.
شب اول تا نزدیکی های اذان مغرب راه رفتیم و با غروب آفتاب دنبال یه جایی می گشتیم که شب رو اونجا بخوابیم.
.
.
نکته ی جالب این بود که خانومای ایرانی همین که به آب می رسیدن شروع می کردن به شستن لباساشون.
واقعن در شگفت بودم از این همه انرژی ای که داشتن... رسمن گند انرژی رو در آورده بودن. بعد سوال دیگه ای که برام پیش اومده بود این بود که لباساشون کی خشک میشد... شبا واقعن سرد بود اونجا 😕
ینی از دست کارایی که می کردن یه وقتایی اشکم در میومد. :|
.
روز دوم اصلن حالم خوب نبود... به زور خودمو می کشوندم. نزدیکای اذان ظهر بود که دیگه افتادم. فک کردم که همه چی تموم شد و از اینجا به بعد باید سواره بریم سمت کربلا. حالا خودم هیچی... عذاب وجدان اینکه هم سفرام به خاطر من مجبور بشن دست از پیاده روی بکشن داشت منو میکشت.
بابام که حالمو دیدن بهم یه کدیین دادن و گفتن برو بخواب. یه ساعتی خوابیدم و حالم خوب شد. بعدش هم به زور غذا به خوردم دادن. 😐 وسایلمم تا آخر سفر ازم گرفتن و گفتن تو بدنت ضعیفه. خودتو بیاری کفایت می کنه. 😔
.
.
.
یه جا نارنگی می دادن... یکی برا خودم گرفتم ... یکی برا بابام . رسیدیم سر قرار دیدم بابام کلی نارنگی خریده :) (فوتو اولی بای دخترعمه... دومی بای می😊)
.
.
آبگوشت ایرانی می دادن که من نخوردم طبیعتن :)
.
انقد فلافل خوردم که حالم از هرچی فلافله بد میشه 😐
.
.
.
یکی از موکب های توزیع فلافل :))
.
.
قهوه تو پیاله می دادن... به طرز عجیبی پیاله هاشونو تو ظرف آب هم نمی نداختن. زیادی دیگه دهنی بودن :))
.
.
جایگاه ساخت قهوه
.
.
گوسفندی که داشت پیاده می رفت تا قربونی بشه
.
.
شب دوم تا عمود 603 جلو رفتیم.
به پیشنهاد دختر عمه قرار شد که تا عمود 1000 رو با ماشین بریم و روز شنبه از عمود 1000 تا شهر کربلا رو پیاده بریم. منم چون کوله و وسایلم دست بابام بود داشتم از خجالت آب میشدم از این پیشنهاد استقبال کردم. (البته گفتم الان بریم جای خواب پیدا کنیم و فردا صب اول وقت ماشین بگیریم. چون اگه می خواستبم اون موقع بریم تا برسیم به عمود هزار دیگه جا برا خواب گیر نمیاوردیم. ولی کسی به حرفم گوش نکرد 😐)
به سختی یه اتوبوس پیدا کردیم و سوار شدیم. ولی به قدری ترافیک بود که بعد از حدود یه ساعت رسیدیم به عمود 639 و اونجا راننده ی اتوبوس تمام مسافرا رو پیدا کرد. مجبور شدیم کلی راه بریم تا یه جای خواب پیدا کنیم. یه جا شام باقالی پلو میدادن با ماست. انقد خسته و گشنه بودیم که با ولع در عرض دو سوت غذامونو خوردیم.
.
.
دم عمود 663 بود که یه جا برای خواب پیدا کردیم. شب خیلی عجیبی بود. یه سری مسافرایی بودن که پیاده از نجف اومده بودن ... یه سری مسافرایی بودن که سواره از نجف اومده بودن و به خاطر ترافیک مجبور شده بودن شب رو بین راه بمونن. یه سری هم مسافرایی بودن که داشتن از کربلا پیاده برمیگشتن (به خاطر نبودن وسایل نقلیه ی عمومی)
اون شب صحرای محشرو با چشمای خودم دیدم. تا خود صبح صداهای عجیب میومد. جمعیت یک لحظه از تو جاده قطع نمیشد. تنها فرقش با محشر این بود که میگن اونجا آدم زن و بچه و همه رو فراموش می کنه. ولی اینجا همه به هم رحم می کردن. به هم جا می دادن برای خواب. جز دم و دستگاه امام حسین (ع) کجا میشه یه همچین صحنه هایی رو دید؟
- ۹۵/۰۹/۰۸