حالا ببینیم بقیه ش چی میشه...
از یه هفته پیش با بچه ها قرار گذاشتیم امروز بریم بیرون.
دیروز دو تن از عمه جات زنگیدن که میایم خونه تون.
ما تمام تلاشمونو کردیم که قرارمون سر جاش بمونه.
البته قرار از وعده ی ناهار به صبحانه تغییر ماهییت داد.
بعد صب بیدار شدم می بینم عه برف اومده.
بعد با خودم فکر می کنم که حالا چه خاکی به سرم بریزم. (با توجه به یه سری شرایطی که نمی تونم بگم)
بعد تصمیم می گیرم اتاقو که انگار توش بمب منفجر کردم مرتب کنم.
بعد یکم مرتب می کنم می بینم اصن حسش نیس.
افرادی که قراره باهاشون برم بیرون هم همه شون خوابن.
ساعت 10 و نیم قرار داریم... به قرار نمی رسیم.
هیشکی هم پاسخگو نیس.
وضع اتاق هم از قبلش بدتر شده.
بعد دیدم چه کاریه که حرص بخورم... به جاش یه دونه از آبنبات چوبیایی که بابام برام خریده رو می خورم.
قرمزشو پیدا نکردم... مجبور شدم سبزشو بردارم.
* برا عکس خیلی زحمت کشیدم... کلی هم یخ کردم.😥 اصن ایده های ناب ازم می باره 😩
** آبنبات چوبیم داره تموم میشه... من هنوز به نتیجه ای نرسیدم... اونام همچنان خوابن 😡😒
*** آبنباتش از این آدامس داراس... ولی خیلی بد مزه س آدامسش... قدیما خوشمزه تر بود 😐
- ۹۵/۰۹/۱۹