اربعین (قسمت نه... در مسیر کربلا )
شنبه، روز سوم و آخری بود که پیاده روی می کردیم. تا نزدیکی های عمود 700 رفتیم و صبحونه مونو خوردیم و بعد ماشین گرفتیم و تا عمود 1000 با ماشین رفتیم. از اونجا به بعد هم تا عمود 1425 رو پیاده.
عربا به شدت خوشحال میشدن وقتی می فهمیدن ما ایرانی ایم. اونایی که خجالتی نبودن میومدن جلو و با زبون بی زبونی شروع می کردن به حرف زدن. اونایی هم که خجالتی بودن همه ش نگاهمون می کردن.
اونروز برای نماز ظهر رفته بودیم تو یه موکب ... یه خانم عراقی ای اول از فاصله ی دور سر صحبتو باز کردن. ما تقریبن هیچی نمی فهمیدیم. حرف زدنمون خیلی با مزه بود. با بدبختی حرفاشو بهمون می فهموند.یواش یواش اومد جلوتر. فهمیدیم خونه ش کربلاس و یه دختر داره که دکتره. ازمون پرسید که تنها اومدیم. من گفتم بابام هم همراهمونه. فکر کرد که ما دو تا خواهریم. حالا این وسط صداقت ما هم گل کرده بود... می خواستیم بگیم که دختر دایی دختر عمه ایم و به همراه بابای من رفتیم کربلا. آقا ینی نمی دونستم تو اون لحظه بخندم یا گریه کنم. یهو یاد جمله ی " فداها خالها" ی مستر ایمان تو یکی از کامنتا افتادم (البته یه خورده تحریف شده یادم اومد). به خودم اشاره کردم گفتم اب... بعد به دختر عمه م اشاره کردم گفتم خالو خالی. که خانومه خندید گفت هاااا خالو خالی (اونجا هم نفهمیدم تلفظ صحیحش چیه😆). بالاخره خانومه نسبتمونو فهمید. تو اون لحظه حس می کردم خیلی کار مهمی انجام دادم. در حد خنثی کردن بمب حتی 😂😂
آخرش هم با بدبختی بهمون یه آدرس داد تو کربلا و گفت وقتی رسیدیم کربلا بریم به اون آدرس.
کلن99درصدشون دوست داشتنی بودن. یه درصدی هم بودن که یکم ایرانی اینجوری ایرانی اونجوری می گفتن که خب مهم نبود. چون واقعن حق داشتن... بعضی از این خانومای ایرانی صدای منم در آورده بودن. :))))
.
اینم مداحی ای بود که تو یکی از موکبای بین راه پخش میشد... قبلن هم گفتن آدم نمیدونه باید با این سینه بزنه یا چی واقعن؟ 😎
مدت زمان: 20 ثانیه
.
غروب شنبه بود که رسیدیم به کربلا...
- ۹۵/۰۹/۰۸