مرا ببر امید دلنواز من... ببر به شهر شعرها و شورها
تابستون که میشد، هر روز عصر می رفتیم توی حیاط.
من، فاطمه، سوده، سودابه
تا اذان مغرب اجازه داشتیم توی حیاط بمونیم.
کش بازی گزینه ی اول بازی هامون بود.
وسط بپر بپرهامون از روی کش، بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم.
دم غروب که میشد باباها یکی یکی از سرکار میومدن. به جز بابای من که هیچ وقت ساعت کاری مشخصی نداشت.
پسرا بیرون از حیاط توی پارکینگ فوتبال بازی می کردن.
وقتی از بین دخترا فقط من و فاطمه بودیم، دوچرخه هامونو از انباری می بردیم تو پارکینگ. از دم بلوک ۲۴ تا بلوک ۲۱.
سراشیبی بود.
پاهامونو می ذاشتیم رو فرمون دوچرخه و بدون رکاب زدن تا ته پارکینگ می رفتیم و جیغ می کشیدیم.
بعد قسمت سخت ماجرا شروع میشد. آوردن دوچرخه ها تو سربالایی تا دم خونه و دوباره رفتن تا ته پارکینگ.
خسته نمی شدیم. فقط بازی هامون تغییر می کرد.
یه وقتایی وسایل میاوردیم و بساط خاله بازی راه می نداختیم.
بعضی وقتا هم میرفتیم روی دیوار حیاط و نرده ها رو می گرفتیم و دور تا دور حیاط رو می چرخیدیم.
آخرش هم می رفتیم جلوی در بالایی، کنار بوته ی یاس می شستیم و حرف می زدیم و شیره ی یاس می خوردیم.
آخ که مست می شدم از عطر یاس حیاط.
اذان که می گفت می رفتیم خونه.
وقتایی که مامان در خونه رو باز می کرد و بوی کتلت به مشامم می رسید خوشبختیم کامل میشد.
می رفتم کنار پنجره ی باز آشپزخونه.
عطر یاس کنار کتلت هایی که سرخ می شدن.
...
...
...
نشستم کنار پنجره ی باز آشپزخونه، کنار کتلت هایی که سرخ میشن.
چقد هوا شبیه هوای اون روزاست...
.
.
- ۹۷/۰۲/۲۵