یک ماه پیش هما اومد تهران... دوستی که مجازیه و به واسطه ی کوثر که خودش هم دوست مجازیه باهاش آشنا شدم.
چهارراه ولیعصر قرار گذاشتیم... برای اولین بار بود که می خاستم ببینمش. اومده بود که لباس عروس بخره.
دوتایی رفتیم براش دنبال لباس عروس گشتیم...
از چهارراه امیر اکرم به کوچه برلن... کلی گشتیم. شت (به کسر شین) و پت (به کسر پ) و داغون و دست خالی رفتیم باغ نگارستان برای صرف ناهار. انگار نه انگار که هنوز لباس سفارش ندادیم و وقت مون هم داره تموم میشه... ناهار خوردیم و بعدش کلی عکس انداختیم.
.
.
به سرعت برق خودمونو رسوندیم به یکی از مزون هایی که نشون کرده بودیم، (البته یه چندتا مزون دیگه هم سر زدیم سر راه) بالاخره بعد کلی گشت و گذار لباس سفارش دادیم.
این وسط هم کوثر مرتب زنگ می زد و غر میزد به جون مون که من شما دو تا رو دوست کردم، حالا خودم اینجا تنها موندم و شما با هم رفتید بیرون. :))))
روز خیلی خوبی بود...
قرار شد لباسو یه هفته ای تحویل بدن و قرار دوم ما شد روز تحویل لباس.
.
.
روز تحویل لباس هم کلی گشتیم برای تاج عروس و یه سری خورده ریز دیگه...این دفعه انقد وقت کم بود که حتا نرسیدیم ناهار بخوریم.
ساعت 6 عصر که دیگه کارا تموم شده بود و لباس هم تحویل گرفتیم، خودمونو به صرف یک لیوان خاکشیر دعوت کردیم. :)
.
.
اینجا من دو تا کیسه دستم بود و کیفم ولو شده بود و گوشیمو آماده کرده بودم برای عکس و لیوان خاکشیر هم دستم بود...چادرم هم فی امان الله😁😁
هما هم لباسشو به سختی گرفته بود دستش و شرایط ش بهتر از من نبود.
با بدبختی عکس گرفتیم و هما راه افتاد که بره... منم اومدم برم، دیدم اصن نمیشه... داد کشیدم همااااا ، صبر کن یه دیقه... از اون طرف همزمان اونم داشت داد می کشید خاکشیر ریخت رو لباسم😂😂
حالا اون وسط یه آقایی اومد لیوان منو گرفت از دستم گفت خانوم گوشیتو بذار تو کیفت. بعد شربتمو پس داد😂😂😂
بعد در حالی که داشتیم از بین جمعیت لایی می کشیدیم و می دوییدیم به سمت مترو، خاکشیر هم می خوردیم.
ینی انقد وقت نداشتیم و انقد مصمم بودیم که نباید بدون خوردن یه خوراکی و بدون عکس از هم خداحافظی کنیم.😁
.
.
امشب عروسی هماس.
حالا اون دو تا امشب با هم هستن و من تنها نشستم تو خونه و دارم وبلاگمو آپ می کنم.
دوست داشتم که برم عروسیش... ولی نمیشد.
امیدوارم خیلی خوشبخت بشه.😊