مابهدنبالسوژهنیستیم... سوژههاخودشونمیانسمتما :)
امروز با دوستم رفتم بیرون جهت دور دور و گشت وگذار.
ولی آخرش سر از همین پارک دم خونه در آوردیم.
داشتیم حرف می زدیم.... غر می زدیم... چرندیات می گفتیم که ناگهان یه دختره و پسره اومدن سمت ما.
همزمان نظرمون جلب این دو تا شد.
به جان خودم ما قصد فضولی نداشتیم... ولی اینا اومدن نزدیک ما و شروع کردن به بلند حرف زدن.
از حرفاشون فهمیدیم که من باب آشنایی بیشتر برای ازدواج اومدن بیرون.
پسره از یه فیلمی داشت حرف می زد.... دختره با تعجب پرسید ماهواره دارین؟
پسره گفت آره... دختره گفت فیلمای ماهواره خوب نیست... همه شون زردن و اینا.
پسره گفت نه بابا... همه شون هم اینجوری نیستن... فیلم خوب هم هست.
دختره گفت بالاخره مورد دارن. پسره گفت هر فیلمی که نمی بینیم. دختره گفت بهترین فیلما هم باز مشکل داره.
پسره گفت ولی خوبه... آدم با این فیلما یاد می گیره احساساتشو... (بقیه شو نشنیدم)
دیگه بحث به اینجا که رسید ما منفجر شدیم از خنده... بلند شدیم رفتیم یه دوری زدیم و یکم دورتر، نشستیم رو یه نیمکت دیگه. ینی آخرش هم ما خجالت کشیدیم رفتیم.
والا.
حالا پسره سه ، چارتا شاخه گل رز خریده بود... دورش هم یه زر ورق پیچیده بود... آورده بود برا دختره.
اگه یه شاخه گل زر بدون هیچ اضافه جاتی میاورد براش، من بیشتر می پسندیدم😁
+خیلی وقت بود پست نذاشته بودم... گفتم ماجرای امروزو براتون تعریف کنم... جنبه ی آموزشی هم که داشت😎
- ۹۵/۰۲/۲۵