روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

الان بیشتر از یه ساعته دارم فکر می کنم نماز مغرب و عشاء مو خوندم یا نه.

یادم نمیاد که.

حالم ندارم پاشم بخونم.

ینی امروز از صب همینجوری بارش حالگیری داشتم. این آخری هم که دیگه نوبره.

:|

  • خانوم فاف

.

.

.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

حدیثی گر شنیدی، قصه سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

  • ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۵
  • خانوم فاف


اون قسمت جمعه ها ساعت 9 😨😨

من دیگه سکوت میکنم...


.

  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۶
  • خانوم فاف

دلم می خواست برم کوه...

نشد. مهمون داریم.





این واسه هفته ی پیشه... یه کوه نوردی خیلی خوب که کلی حالمو خوب کرد. فقط یکم سرد بود.

خدایا جان لطفن یه کاری کن بشه من همه ش برم کوه... واقعن من کوه را عاشقم... منو ازش دور نکن 😢



این آبمیوه هه هم مقاومت عجیبی داشت... خیلی سخت خوردیمش. ولی خوشمزه بید.:)

  • خانوم فاف

فک کنم اینجا دیگه همه می دونن من چقد خوشحالم از اینکه از این یه بعد هر روز قراره طولانی تر باشه از روز قبلش.

:))



زمستونتون حسابی برفی و بدون آلودگی ها.


  • خانوم فاف
+بعد قرنی نشستم جلو تی وی و دارم به اموراتم رسیدگی می کنم. هر از چند گاهی سرمو می گیرم بالا و یه نگاهی بهش می ندازم...
شبکه ی آموزش صبحی دیگر پخش می کنه. به مناسبت یلدا کف زمین کلی انار گذاشتن و بعضی از این انارا رو هم شکافتن، یه سری از دونه های انارو ریختن کف زمین.
 بعد این اسراف نیست؟ این کار خوبیه؟ الان دکور برنامه شون خیلی قشنگ شده؟ الان ملت میگن وای وای چه ایده ی نابی... چه ابتکار عملی؟ واقعن ینی چی این حرکات؟
مهمون دعوت کردن تو برنامه شون... خواننده س. نمی دونم سوال مجری برنامه چی  بود ولی جواب مهمون این بود که " صدای پدرم انقد خوب بود که وقتی یه بار داشت می خوند اون طرف یه زن حامله بهش فشار اومده بود و داشت بچه شو به دنیا می آورد."  من دیگه حرفی ندارم واقعن. 😂
+ اینا خجالت نمی کشن واقعن با این فیلم ساختن شون؟ عوامل سازنده ی سریال ماه و پلنگو می گم. 
من از گونه ی رمان های میم مودب پور کلن 2 مورد خوندم. اونم دوستام بهم دادن که بخونم. اون موقع ها معتقد بودم این تیپ نویسنده ها یه سری عقده دارن که تو کتاباشون سعی می کنن این عقده ها رو تخلیه کنن. الان همین نظرو در مورد نویسنده ی این سریال دارم.
  • خانوم فاف

زندگی سیبی ست...

گاز باید زد با پوست :)))



+شاهکار نوه ی فامیل :)

  • خانوم فاف

.

.

تا حالا چوب این رنگی دیده بودید؟

همین یه ذره 45 هزار تومن.

خارجکیه.

کمرم شکست.

این فقط یکی از رنگ های آبنوس دوست داشتنیه.

خدا کنه بتونم آبنوس آبی هم بخرم.

ینی میشه؟

.

+ خدا جون دمت گرم با این چوبایی که خلق کردی.

++ من تا همین دو سال پیش فکر می کردم فقط چوب قهوه ای داریم.

  • خانوم فاف

از یه هفته پیش با بچه ها قرار گذاشتیم امروز بریم بیرون.
دیروز دو تن از عمه جات زنگیدن که میایم خونه تون.
ما تمام تلاشمونو کردیم که قرارمون سر جاش بمونه.
البته قرار از وعده ی ناهار به صبحانه تغییر ماهییت داد.
بعد صب بیدار شدم می بینم عه برف اومده. 
بعد با خودم فکر می کنم که حالا چه خاکی به سرم بریزم. (با توجه به یه سری شرایطی که نمی تونم بگم)
بعد تصمیم می گیرم اتاقو  که انگار توش بمب منفجر کردم مرتب کنم.
بعد یکم مرتب می کنم می بینم اصن حسش نیس.
افرادی که قراره باهاشون برم بیرون هم همه شون خوابن.
ساعت 10 و نیم قرار داریم... به قرار نمی رسیم.
هیشکی هم پاسخگو نیس.
وضع اتاق هم از قبلش بدتر شده.
بعد دیدم چه کاریه که حرص بخورم... به جاش یه دونه از آبنبات چوبیایی که بابام برام خریده رو می خورم.
قرمزشو پیدا نکردم... مجبور شدم سبزشو بردارم.



* برا عکس خیلی زحمت کشیدم... کلی هم یخ کردم.😥 اصن ایده های ناب ازم می باره 😩
** آبنبات چوبیم داره تموم میشه... من هنوز به نتیجه ای نرسیدم... اونام همچنان خوابن 😡😒

*** آبنباتش از این آدامس داراس... ولی خیلی بد مزه س آدامسش... قدیما خوشمزه تر بود 😐

  • خانوم فاف