روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

دلم زیارت عاشورهای صبحای لباس فروشا رو می خواد، با نون پنیر و چایی شیرین های تاسوعا و عاشورای مسجد جامع بازار.

+عنوان: همینجوری!!!!

  • ۳ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۵۹
  • خانوم فاف

دوم ابتدایی بودم. معلم مون خیلی سخت گیر بود. یادمه به جز مامانم همه ی مامانا باهاش لج بودن. تنها مامانی که همیشه از خانوم معلم تشکر می کرد و غر نمی زد و شکایت نمی کرد مامان من بود.
همیشه باید خیلی منظم و مرتب می بودیم. مریضی و فوت اقوام و هر اتفاق ناگهانی دیگه ای هم نباید باعث میشد که نظم ما بهم بخوره.
اون سال همه ی کلاسا یه معلم خط داشتن. هفته ای یه زنگ، زنگ هنر بود که یکی در میون توش خط و نقاشی کار می کردن.خانوم معلم به مدرسه گفته بود که لازم نیست معلم هنر با بچه های کلاسش خط کار کنه و همون نقاشی کفایت می کنه. خودش باهامون خوش نویسی کار می کرد و رو خط بچه ها خیلی حساس بود و باید اصولی و درست مشق می نوشتیم. بچه های کلاس ما از همه ی کلاسا خوش خط تر بودن اون سال.
یه شب عمه م اومد خونه مون. کتاب فارسی منو برداشت که نگاه کنه، فرداش هر چی گشتم کتابو پیدا نکردم. دیرم شده بود و مجبور شدم بدون کتاب برم مدرسه. دو سه روز گذشت و هر جا که فکرمون می رسیدو گشتیم، ولی کتاب پیدا نشد. من همچنان بی کتاب می رفتم مدرسه و اینکه کتابم گم شده تو کت خانوم معلم نمی رفت. بالاخره مامانم کتابو توی کتاب خونه ای که کتابای قدیمی رو گذاشته بودن پیدا کرد. عمه خانوم کتاب منم قاطی اونا گذاشته بود تو کتابخونه. خانوم معلم به خاطر چند روز بی کتابی انظباط منو 19 داد.
همون سال ارویون هم گرفتم، به مامانم گفت که هر روز باید بره مدرسه و مشقای اون روز رو ازش بپرسه و برا من بیاره.
10 روز مدرسه نرفتم و مامانم هر روز ساعت آخر می رفت مدرسه و خانوم معلم درسای اون روزو براش توضیح می داد، تکالیف هم بهش می گفت و مامانم میومد خونه و همه رو به من می گفت و منم همون روز باید مشقامو می نوشتم.
.
روز معلم شد. ما هیچی برای خانوم معلم نخریده بودیم. اون قدیما رسم نبود پول جمع کنن و برا معلما یه هدیه ی درست و حسابی بیارن. مامانم گفت "کادو نمی خواد! ما که نمی دونیم معلم تون چی احتیاج داره. بچه ها هم  انقد کادوهای جور وا جور میارن که معلوم نیس کدومش به درد معلم بنده خدا می خوره، کدومش نمی خوره. تو برو مدرسه، منم میرم گل فروشی یه دسته گل می خرم و میارم."
رفتم مدرسه و همه ی بچه ها کادوهاشونو گذاشته بودن روی میز و من هیچی نداشتم. مراسم کادو دادن و تبریک گفتن تموم شد و من تمام مدت ساکت (و طبیعتا مقداری غصه دار) چشم به در دوخته بودم. آخرای زنگ بود که در کلاسو زدن. مامانم بود. با یه دسته گل لاله. چشمای خانوم معلم برق زد. رفتن بیرون کلاس با مامانم صحبت کردن. خانوم معلم به مامانم گفته بود که اسمش لاله ست و عاشق گل لاله. خیلی خوشحال شد.
آخر سال که مامانم برا گرفتن کارنامه رفته بود، خانوم معلم بازم به خاطر لاله ها ازش تشکر کرده بود و برای مامانم تعریف کرد که لاله ها تازه مونده بودن و تو روز عاشورا همه ی گل برگاش با هم ریختن.
سال بعد ما رفتیم مشهد و وقتی برای کلاس پنجم برگشتم مدرسه ی قبلی دیگه خانوم معلم اونجا نبود.


اول دبیرستان بودم. چهره ی ناظم مون برام آشنا بود. ولی شک داشتم که همون خانوم معلم باشه. ولی ناظم تا منو دید شناخت و اومد سمتم. گفت من برا بچه های دبستان زیادی سخت گیر بودم و مامانا از من خوششون نمیومد. واسه همین اومدم دبیرستان. از مامانم پرسید و دوباره ماجرای لاله ها رو برام تعریف کرد. :)
+خانوم معلم هیچ وقت تو هیچ عیدی بهمون تکلیف نمی داد. می گفت این عیدی منه به شما :)
  • ۵ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۷
  • خانوم فاف


این روزایی که من خیلی دوسشون دارم

عیدتون مبارک 🌸🌼🌸🌼🌸

  • ۲ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۱
  • خانوم فاف

از کل مناظره فقط اونجاش که روحانی به قالیباف میگه برگه ی عکس سایتو بده ببینم😂😂😂

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۶
  • خانوم فاف

از وقتی شوفاژا رو خاموش کردیم به قدری خونه مون سرد شد که تو خونه سرما می خوردیم، بعد برای استراحت و گرم شدن می فتیم بیرون.😐

.

+عکس هم تزیینی است و فاقد هر گونه ارزش دیگر. 

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۵
  • خانوم فاف

اینکه هر چند وقت یه بار دلم می خواد برم یه جایی که هیچکس منو نشسناسه طبیعیه؟!!

چه دنیای مجازی چه واقعی!!!


  • ۵ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۷
  • خانوم فاف

1.
کلش یه دیقه هم نشد... معمولن خواب برای کسی که داره می بیندش خیلی کش میاد. ولی این زود تموم شد. آخرش قبل از اینکه از خواب بپرم فهمیدم دارم خواب می بینم. تو خواب قلبم خیلی محکم شروع کرد به کوبیدن خودش به قفسه ی سینه م. از شدت تپش قلب و ترس از خواب پریدم. خیلی محکم بود. تا حالا اینجوری نشده بودم. صدای قلبمو می شنیدم. فکر کردم الانه که از هم بپاشه. ولی آروم شد.خواستم بخوابم، فکر کردم اینجوری آروم تر میشم. ولی از شدت هیجانی که هنوز باهام بود نمی تونستم بخوابم.گردنم درد گرفته بود. فکر کردم قبلن خوابای ترسناک تر از این هم دیده بودم، این اصلن ترسناک نبود... فقط یکم سرعتش زیاد بود. بعد از کلی از این پهلو به اون پهلو شدن خوابم برد.
2.
هفته ی پیش سال مامان بزرگ بود.همون هفته ی پیش زندایی پیشنهاد داد که آش خیراتی درست کنه و بیارن اینجا سر مزار شهدا خیرات کنن. از اون طرف دختر خاله هم سفره انداخته بود و برای پنج شنبه هم ما و هم اونا رو دعوت کرد. برنامه ی آش خیراتی ما بهم خورد و افتاد برای این هفته.
همه رفتیم خونه ی دختر خاله.
3.
شبِ همون روزی که مشهد زلزله اومد خانم میم ازم آدرس پستی خونه مونو خواست. براش فرستادم. گفت می خواد برای تولد مامان یه چیزی بخره و براش بفرسته. بعد از یکم مشورت قرار شد که روسری بخرن.
امروز صبح بسته رسید به دست مامان. وقتی سایز بسته ی تو دست پستچی رو دیدم فهمیدم که رو دست خوردم. قضیه خیلی از یه روسری فرا تر رفته بود.
4.
دیروز با مامان رفتیم خرید... گوجه نبود. قرار شد امروز صبح من همین اطراف برم دنبال گوجه و نون. رفتم تره بار. غلغله بود. راننده آژانس هایی که همیشه اون اطراف هستن و منتظرن یه آدم بی ماشین که کلی خرید کرده رو گیر بندازن، داشتن با هم حرف می زدن. یکی شون گفت چقدر امروز شلوغه!!!پارکینگ پایین و بالا پره ماشینه. اون یکی گفت خب حقوقا رو دادن.
فکر کردم همین ماه پیش بود که شب عیدی دست ملتو گذاشته بودن تو پوست گردو و حقوق نمی دادن. حالا این ماه چند روز از همیشه زودتر حقوقا رو ریختن.
5.
اومدم خونه. با مامان ساندویچ های ناهارو آماده کردیم و بساط پیکنیک بعد از خیرات رو هم چیدیم گوشه ی آشپزخونه و منتظر شدیم تا مهمونا از راه برسند.
6.
آش رو پخش کردیم و قرار شد بریم سمت کوه. تو مسیر دخترخاله میم زنگ زد که فردا میان خونه مون. یه گوشه ی دنج پیدا کردیم و بساطو همون جا پهن کردیم. همون برنامه های همیشگی... چرندیات گفتیم... هله هوله خوردیم... عکس انداختیم...سر و صدامون به آسمون هفتم رسید و ناهار خوردیم. فکر کردم چقدر هنوز گردنم درد می کنه. کاش یکی پیدا میشد که یکم ماساژش بده... یا اینکه حداقل کاش میشد یکم بخوابم.
7.
تازه هوا داشت رو به خنکی می رفت که یاد سفرهای قدیمی و فیلماش افتادیم. س گفت پاشید جمع کنید بریم خونه فیلما رو ببینیم دوباره. منم باهاش موافق بودم. دو تایی همه رو راضی کردیم. دیدن فیلمای 12 ، 13 سال پیش با اون تیپ ها و قیافه های داغون هر کسی رو که نه... ولی ما رو به وجد میاره معمولا.
8.
تو مسیر برگشت به سمت ماشینا یه آقایی رو دیدیم 50 به بالا. زیر انداز انداخته بود. یه میز کوچیک قابل حمل رو گذاشته بود جلوش و داشت کتاب می خوند. چندتا کتاب هم ریخته بود دور و برش. از کنارش که رد شدیم دیدم کتابای کنکور کارشناسی جلوش بود. فکر کردم همیشه دلم می خواست بیام اینجا و مثل این آقا بشینم یه گوشه یا درس بخونم یا کتاب.
9.
من با دو تا مامانا اومدم بالا تا فیلمو پیدا کنم و دوربینو وصل کنم به تلویزیون. بقیه هم رفتن بستنی بخرن که موقع فیلم دیدن بی خوراکی نمونیم.
10.
آخرین باری که فیلما رو دیده بودیم 3 ، 4 سال پیش بود. انقد خندیده بودیم که دیگه نفسمون بالا نمیومد. امروز هم دقیقن همون جوری بود وضعیت.انقد خندیدیم که نمی تونستیم بستنی ها رو بخوریم. هیچ کس یه همچین فیلمای زاقارتی نداره عمرن. سه در چهار رو از رو خود ما ساختن.
11.
مهمونی تموم شد.یه سری لباس ریختم تو ماشین. دم اذان با مامان پاشدیم دنبال کارای افطار بابا. وقتی اومدیم، خونه نبود. مامان داشت کارای مهمونی فردا رو راست و ریست می کرد.تا جایی که از دستم بر میومد کمک کردم. قلبم چند بار تیر کشید. فشارمو گرفتم. مثل همیشه رو 10 بود.ضربان قلبم هم 76 تا بود.
12.
خوابم یادم نرفته بود. ولی هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم دلیل اون ترس چی بود. یهو از ذهنم گذشت که تو این خواب سر یه لج بازی داشتم جون چند نفر دیگه رو هم به خطر می نداختم. همین بود. جون آدمای دیگه.
دلم گل گاو زبون خواست. یه لیوان برا خودم دم کردم.
13.
اتاق طبق معمول همیشه یه جوری بهم ریخته س که انگار توش بمب منفجر شده. کلی مطلب هست که باید بخونم و تو ورد واردشون کنم. ولی انقد خسته ام که امشب دیگه کاری از دستم برنمیاد.
14.
چقدر این فروردین زود گذشت...

  • ۴ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۵
  • خانوم فاف

شما هم وقتی فکرتون خیلی در هم و قاطی شده نمی تونید بنویسید؟

یا فقط من اینجوری ام؟

  • ۲ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۹
  • خانوم فاف

عصر هنگام بود که راهی کوه و دشت و دمن شدیم.
جایتان خالی کلی از هوا و تمیزی کوه و سرسبزی زمین و شکوفه ها حظ بردیم.
همین طور که با ارابه ی مان داشتیم می چرخیدیم تا جایی مناسب بیابیم برای اسکان ناگاه چشمان تیزمان خورد به سه سگ در کنار پرتگاه... دوتاشان خوابیده بودن و سومی ایستاده.
ابتدا ارابه ی مان را به عقب راندیم و بر آن شدیم تا از از سگوگ (جمع سه سگ ) از همان ارابه عکس بستانیم. اما نشد. ینی دوربین گوشیمان جواب گو نبود از آن فاصله. سومین سگ هم به جمع دو سگ ولو شده ی دیگر پیوست و همان جا ولو شد.
این شد که دستی ارابه را کشیدیم و  دنده اش را خلاص کرده و خاموشش نکردیم.گوشی را به حالت آماده باش برای عکاسی در آوردیم و چادر را در ارابه گذاشته که به پر و پایمان نپیچد و در ذهنمان زمزمه کردیم که سگ حیوان نجیبی است و گاز نمی گیرد... در ضمن پرنده هم نیست که به آدم بپرد.
 در حرکتی انتحاری از ماشین پیدا شدیم و تا نزدیکی های همان سگوگ مذکور پیش رفتیم و ناگاه یکی از سگوگ از جا برخواست و نگاهی غضب آلود به ما انداخت... باز ما کم نیاوردیم که. چون شنیده بودیم جلو سگ جماعت نباید کم بیاوریم. عکس را انداختیم که چشمتان روز بد نبیند... چنان پارسی فرمودند که این حقیرِ دو پا، دو پای دیگر نیز قرض کردندی و فرار را به قرار ترجیح دادندی و هنگام سوار شدن به ارابه چنان به بدنه برخورد کردندی که کمونه شدندی و دوباره از اول دویدندی به سمت ارابه 😐
توله سگ نذاشت یه عکس هنری درست درمون ازشون بگیریم. 😐
.

همین سگ حناییه بود که این بلا رو سرم آورد 😆😆

  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۰
  • خانوم فاف

یه دونه از این خونه ها می خوام..

.

.

+ همسر آینده جان!! الانم دیگه دیره. باید قبلن فکرشو می کردی 😐😆

  • ۳ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۸
  • خانوم فاف