خانوم لاله
دوم ابتدایی بودم. معلم مون خیلی سخت گیر بود. یادمه به جز مامانم همه ی مامانا باهاش لج بودن. تنها مامانی که همیشه از خانوم معلم تشکر می کرد و غر نمی زد و شکایت نمی کرد مامان من بود.
همیشه باید خیلی منظم و مرتب می بودیم. مریضی و فوت اقوام و هر اتفاق ناگهانی دیگه ای هم نباید باعث میشد که نظم ما بهم بخوره.
اون سال همه ی کلاسا یه معلم خط داشتن. هفته ای یه زنگ، زنگ هنر بود که یکی در میون توش خط و نقاشی کار می کردن.خانوم معلم به مدرسه گفته بود که لازم نیست معلم هنر با بچه های کلاسش خط کار کنه و همون نقاشی کفایت می کنه. خودش باهامون خوش نویسی کار می کرد و رو خط بچه ها خیلی حساس بود و باید اصولی و درست مشق می نوشتیم. بچه های کلاس ما از همه ی کلاسا خوش خط تر بودن اون سال.
یه شب عمه م اومد خونه مون. کتاب فارسی منو برداشت که نگاه کنه، فرداش هر چی گشتم کتابو پیدا نکردم. دیرم شده بود و مجبور شدم بدون کتاب برم مدرسه. دو سه روز گذشت و هر جا که فکرمون می رسیدو گشتیم، ولی کتاب پیدا نشد. من همچنان بی کتاب می رفتم مدرسه و اینکه کتابم گم شده تو کت خانوم معلم نمی رفت. بالاخره مامانم کتابو توی کتاب خونه ای که کتابای قدیمی رو گذاشته بودن پیدا کرد. عمه خانوم کتاب منم قاطی اونا گذاشته بود تو کتابخونه. خانوم معلم به خاطر چند روز بی کتابی انظباط منو 19 داد.
همون سال ارویون هم گرفتم، به مامانم گفت که هر روز باید بره مدرسه و مشقای اون روز رو ازش بپرسه و برا من بیاره.
10 روز مدرسه نرفتم و مامانم هر روز ساعت آخر می رفت مدرسه و خانوم معلم درسای اون روزو براش توضیح می داد، تکالیف هم بهش می گفت و مامانم میومد خونه و همه رو به من می گفت و منم همون روز باید مشقامو می نوشتم.
.
روز معلم شد. ما هیچی برای خانوم معلم نخریده بودیم. اون قدیما رسم نبود پول جمع کنن و برا معلما یه هدیه ی درست و حسابی بیارن. مامانم گفت "کادو نمی خواد! ما که نمی دونیم معلم تون چی احتیاج داره. بچه ها هم انقد کادوهای جور وا جور میارن که معلوم نیس کدومش به درد معلم بنده خدا می خوره، کدومش نمی خوره. تو برو مدرسه، منم میرم گل فروشی یه دسته گل می خرم و میارم."
رفتم مدرسه و همه ی بچه ها کادوهاشونو گذاشته بودن روی میز و من هیچی نداشتم. مراسم کادو دادن و تبریک گفتن تموم شد و من تمام مدت ساکت (و طبیعتا مقداری غصه دار) چشم به در دوخته بودم. آخرای زنگ بود که در کلاسو زدن. مامانم بود. با یه دسته گل لاله. چشمای خانوم معلم برق زد. رفتن بیرون کلاس با مامانم صحبت کردن. خانوم معلم به مامانم گفته بود که اسمش لاله ست و عاشق گل لاله. خیلی خوشحال شد.
آخر سال که مامانم برا گرفتن کارنامه رفته بود، خانوم معلم بازم به خاطر لاله ها ازش تشکر کرده بود و برای مامانم تعریف کرد که لاله ها تازه مونده بودن و تو روز عاشورا همه ی گل برگاش با هم ریختن.
سال بعد ما رفتیم مشهد و وقتی برای کلاس پنجم برگشتم مدرسه ی قبلی دیگه خانوم معلم اونجا نبود.
اول دبیرستان بودم. چهره ی ناظم مون برام آشنا بود. ولی شک داشتم که همون خانوم معلم باشه. ولی ناظم تا منو دید شناخت و اومد سمتم. گفت من برا بچه های دبستان زیادی سخت گیر بودم و مامانا از من خوششون نمیومد. واسه همین اومدم دبیرستان. از مامانم پرسید و دوباره ماجرای لاله ها رو برام تعریف کرد. :)
- ۹۶/۰۲/۱۲