روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

مادر خانمی نیمرو درست کردن.

میگم من هم زده می خوام.

بعد دو دیقه میگن فاطمه یادم رفت هم بزنم. خودت بیا هر کدومو که می خوای هم بزن.

میگم مامااااان دیر شد دیگه. من دوست دارم اولش هم بخوره. الان سفت شده.

میگن اینو هم بزن. آخر از همه شکوندمش.

میگم آخه این که ته دیگ نداره.

میگن وقتی غر میزنی خوشحالم. ینی حالت خوبه 😂😂😂

.

.

  • خانوم فاف

زنگ زدم آقای "ب" جواب نداده.
چند دیقه بعد خودش زنگ زده.
گوشی رو برداشتم میگم الو!
از اون طرف صداش میاد که داره به یکی میگه "یه کوفتی، زهرماری چیزی بیارید. الان ساعت سه شده من هنوز ناهار نخوردم."
خواستم بگم آقای "ب"خونسردی تونو حفظ کنید. منم از دیشب ساعت 8 که ناهار و شاممو یکی کردم هنوز چیزی نخوردم. تازه باید صبر کنم تا 7 و 8 شب برم خونه باز ناهارو شاممو یکی کنم.
به جای همه ی اینا گفتم "بفرمایید"
گفت "کاری داشتید تماس گرفتید؟"

+ خب لابد کار داشتم که زنگ زدم، مرض که نداشتم. 😒😒


  • خانوم فاف
مدتها بود که دلم می خواست برم سمت تپه ی نورالشهدا. خیلی حرفشو پیش کشیدم. با س و خانم ع. ولی جور نمیشد. مخصوصن از وقتی که س رفت سرکار. کارش شیفتیه. به خاطر همین خیلی برنامه های کوه رفتنمون بهم ریخته شد.
عید بود. یه شب که دایی اینا اومدن خونه مون قرار گذاشتیم که بریم کلکچال. صبح راه افتادیم. من و خواهر از این طرف و اون سه تا خواهر هم از اون طرف. هوا سرد بود. روی کوه هنوز پر از برف بود. کلی زحمت کشیدیم و خودمونو رسوندیم تو ایستگاه سوم. اونجا بساط صبحونه رو پهن کردیم.


 با اکثریت آرا تصمیم گرفتیم که برگردیم. راستش از اون روز خیلی به دلم موند که برسم تا بالای تپه. قرار بود خیلی زودتر از اینها بازم راه بیفتیم و بریم، ولی نشد.
هفته ی پیش یه هفته ی خیلی شلوغی بود برای من. پر از اتفاقای خوب و خبرای نه چندان خوشایند. احتیاج داشتم به یه انرژی معنوی زیاد. وسطای هفته بود که به همون گروه صعود نه چندان موفقیت آمیز قبل پیام دادم که جمعه می خوام برم نورالشهدا. شده بمیرم باید که برسم. هر کی میاد بسم الله.
دو تا خواهر کوچیکا انصراف دادن و دو تا از دختردایی ها اعلام آمادگی کردن. پنج شنبه شب خونه دایی مهمون بودیم و برنامه ی روز جمعه رو چیدیم. س کوچیکه و خواهر جان تمام تلاششونو کردن که قرارو تبدیل کنن به یه وعده ی غذایی تو یه فست فود. ولی انقد دلم می خواست برم که گفتم من نمیام. شما خواستید برید. من میرم کوه.

جمعه ساعت 7 رسیدیم پارک جمشیدیه و رسمن حرکتمون به سمت تپه ی نور الشهدا شروع شد. 
اولش یه جاهایی نفس کم آوردم. نگران بودم که اگه باز نرسیم چی؟
ولی از یه جایی به بعد دیگه بدنم با شرایط سازگار شد. تا مقصد چندتا توقف کوتاه دو سه دیقه ای داشتیم و یه توقف یه ساعته تو ایستگاه سوم برای خوردن صبحانه.
.

از ایستگاه سوم تا مقصد هم تقریبن یک ساعت راه داشتیم. ساعت 11 و بیست دیقه بود که به تپه ی نور الشهدا رسیدیم.


 همه چی یهو تغییر کرد. حال سه تامون خیلی خوب بود. ذره ای احساس خستگی نمی کردیم. انگار که وارد بهشت شدیم. جلوتر رفتیم. یه آقایی صدامون کرد و برامون عدسی ریخت. 
من که عدسی خور نیستم، عدسی بی نمکشونو تا تهش با لذت خوردم. مزه ی غذاهای کربلا رو میداد. یکم اون طرف تر هم سماور گذاشته بودن با لیوان. رفتیم سه لیوان چایی هم ریختیم.

.

انقد حالمون خوب بود که هیچ کدوم مون دلمون نمی خواست برگردیم پایین. 
مشعول عکاسی بودیم که یه آقایی از فاصله ی دور صدامون کرد.یه گردو رو نشونه گرفت سمت مون و داد کشید اگه پرتش کنم می تونید بگیریدش؟
بعدش هم منتظر جواب ما نموند و گردو رو پرت کرد. ولی بهمون نرسید.


گفت یکم بیاید پایین تر. رفتیم. گفت سه تا گردو براتون گذاشتم کنار و اولی پرت کرت سمتم. رو هوا گرفتمش. هنوز لرزش های ناشی از دریافت اول تو وجودم بود که دومی رو پرت کرد سمتم و گرفتم. دو تا گردو تو دستم و همون لرزش مذکور در جانم که گردوی سوم رو هم پرتاب کرد و برای بار سوم موفق شدم گردو رو بگیرم. بعدش هم عیدو تبریک گفت.


اون بالا پر بود از آدمای خیلی خوب. یه دنیای جدید بود. خیلی سخت ، با بغض ولی حال خوب از اونجا دل کندم و از همون لحظه تا الان که اینا رو می نویسم دارم لحظه شماری می کنم برای اینکه دوباره برم بالا.




  • خانوم فاف
دو روزه  تو اینستا هشتگای میانمارو می بینم .
ولی نمی خونم. نمی خوام بفهمم چی شده. نمی خوام بدونم.
دیگه طاقت ندارم. هنوز بلای قبلی هضم نشده یه بلای جدید از راه میرسه.
ولی مگه میشه فرار کرد از فهمیدن. بالاخره یه جایی یه کسی خبرت می کنه.
چه خبره تو این دنیا؟
چرا اینجوری شده؟
دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که وقت ظهور برسه؟
از این بدتر ینی چی دقیقن؟
چه بلایی داره سرمون میاد؟

+ بثینه یمنی
+نسل کشی میانمار

  • خانوم فاف

1. دیشب تا صبح بیدار بودم. پا به پای یه دوست تا خود صبح خندیدم و اشک ریختم. هر چند که از گریه هاش حرف خاصی نزد. ولی مطمئنم که اونم اشک ریخت. از زندگیش گفت. بهت زده شدم و کم آوردم تو جواب دادن. یه جاهایی انقد جو سنگین شد که فهمیدم خودش داره تلاش می کنه برای کم کردن بهت و تعجب من. 

2. شب زنده داری و شنیدن اون حرفا معده مو بهم ریخته. با اینکه شب شام نخورده بودم، صبح هم بدون صبحونه از خونه زدم بیرون و عصر وقتی برگشتم با زور مامانم یکم ناهار خوردم. از دیشب تا حالا هنوز نتونستم یکم بخوابم.

3. صبح اول رفتم دنبال دوستم.با اون حال و اوضاعی که داشتم انقد بد رانندگی کردم که گفت دو روز پیش یه چراغ قرمزو ندیده و رد کرده. گفت جریمه ش 200 تومنه. راست میگه؟

من چندماه پیش تو یه روز 2 تا چراغ قرمزو رد کردم. یکی شو به بابام گفتم. ولی دومی رو جرات نکردم. ینی 400 تومن جریمه شدم؟ 😨😨

  • خانوم فاف

1. اون قدیما گفته بودم بچه خوبی شدم و آبگوشت می خورم.حتی افتاده بودم به دیزی خوری. تا این حد. الان باید اعتراف کنم که چند وقته که دوباره از ابگوشت بیزارم. دفعه ی قبل که آبگوشت داشتیم کلن ناهار نخوردم. امروزم غذای مونده گرم کردم خوردم. :|

2. رفتم شمال. هوای گرم و شرجیش برای من خود بهشت بود. باید شب تا صبح از نفس نکشیدن چند بار از خواب بپرید و صبح ها تا یه ساعت بعد از بیدار شدن پشت سر هم عطسه کنید و تمام روز دستمال دستتون باشه تا بفهمید من چی میگم. آخر یه روز این تهران مخصوصن تو ماه های مرداد و شهریور منو می کشه. :|

3. هیچ وقت دلم نخواسته برم مکه. هیچ وقت. ولی دیروز برای اولین بار از اعماق وجودم حس کردم تنها جایی که حال منو خوب می کنه صحرای عرفاته. از دیروز تا حالا بدجور هوای مکه افتاده تو سرم.

4. چند وقت پیشا کنار اینکه داشتم برای سفر اربعین خودم برنامه ریزی می کردم، به مامانم گفتم امسال من می مونم پیش بچه ها، تو برو. گفت تو پارسال رفتی. اگه امسال نری دیوونه میشی.

راست میگه. از یه ماه پیش دل تو دلم نیست. فکر اینکه که اربعین بیاد و من جا بمونم داره دیوونه م می کنه. دعا کنید که بشه برم با مامانم.

  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۵
  • خانوم فاف

1. ما دیروز ظهر رسیدیم مشهد. تو راه از کویر که می گذشتیم دو تا حس حسرت و ذوق رو کنار هم داشتم. این شهر دو ساله که برام با شهراهای دیگه فرق کرده. بعد تهران و مشهد این سومین جایی که وقتی ازش رد میشیم حس غربت ندارم. :)
2. بین راه، تو یکی از این استراحت گاهای بین راهی نگه داشتیم. بابام رفت یه آبی به دست و روش بزنه ما هم تو ماشین بودیم که یه آقاهه همین جوری که داشت آشغالا رو از زمین برمی داشت بلند بلند هم فحش میداد. فحش میدادا. یه دونه ش هم قابل گفتن نیست. اولش خنده ام گرفته بود از حرفاش. ولی بعدش خیلی ناجورتر شد. کلی خجالت کشیدم از حرفایی که تو جمع خانوادگی همه مون مجبور بودیم بشنویم. :|
من که آشغال رو زمین نمی ریزم. ولی همون جا تصمیم گرفتم بازم آشغال نریزم.  :||
3. تمام مسیر خودمو کشتم که بشینم پشت فرمون. یه جوری که آخرش همه بهم می خندیدن. انگار که خل باشم. از اونجایی که معتقدم "ماشین که دادنی نیست، گرفتنیه" تمام راه های ممکن رو امتحان کردم. ولی خب همه ش شکست خورد. دو دیقه هم نتونستم بشینم.
خب وقتی میگم می تونم، ینی می تونم دیگه. چرا هیشکی بهم اعتماد نمی کنه؟!
کلن این ماشینه رو بهم نمیدن. یه بار تو همون تهران با زور و بلا گرفتمش. :|
4. دیشب برای نماز مغرب رفتیم حرم. تو صحن انقلاب یه جایی پیدا کردم و نشستم. منتظر بودم اذان بگن و طبق عادتم، به شدت حواسم به آدمای دور و برم بود. سه تا پسر بچه که بزرگ ترینشون نهایت 12 یا 13 سال داشت از جلوی صف ما رد شدن و یه چیزی پرت کردن طرف دختری که سمت راست من نشسته بود.خودش متوجه نشد. اولش تو باغ نبودم. گفتم چه حرکتیه آشغال پرت می کنن طرف ملت. ولی برای بار دوم که رد شدن و یه کاغذ کوچیک مچاله شده ی دیگه پرت کردن طرف یه دختر دیگه تازه دوزاری کجم افتاد که دارن شماره میدن و از حرکت شون ناخودآگاه خنده م گرفت. اونا هم دیدن که خندیدم. دختر دومی یکم کم سن و سال تر از اولی بود. متوجه کاغذ شد و زودی بازش کرد. بعدش هم تو مشتش قایمش کرد. مامانش فهمید و به زور خواست کاغذو ازش بگیره و دختره مقاومت می کرد. باز بیشتر خنده ام گرفت از حرکت این مادر و دختر. در نهایت مامانه موفق شد کاغذو بگیره. :)))))
به دختر بغلیم گفتم به شما هم شماره دادن. خندید و گشت دنبالش. ولی پیداش نکرد.
پسرا باز از جلومون رد شدن و این دفعه فکر کردم یکم اخم کنم که اثر اون خنده هه از بین بره. از اونجایی که اخمم با خنده قاطی شد فقط به درد عمه ی خودم می خورد و پسره با پررویی برگشت بهم گفت "بگو کاغذو باز کنه" منظورش دختر بغل دستیم بود. 😂😂
داشتم فکر می کردم کاش میس واو اینجا بود و دوتایی می رفتیم سراغ بچه ها و یکم امر به معروف شون می کردیم و یه سوژه خنده ای هم برا خودمون می ساختیم که یه خانمه اومد جلوم نشست گفت "سلام". جوابشو دادم. گفت "من پلیسم. تو این برگه ها که بچه ها انداختن طرفت چی بود؟؟" 😂😂😂😂😂😂😂😂
باز خنده م گرفت. گفتم خانم بیا برو. پلیس چیه؟!
خیلی اصرار داشت که به من ثابت کنه که پلیسه. گفتم خب کارتتو ببینم. گفت "تو حرم نمیشه، شلوغ میشه اگه کارت داشته باشیم. ولی همکارم هست." نفهمیدم همکارش این وسط دقیقن به چه دردی می خورد ولی خب خودش فکر می کرد که به درد می خوره.😄😄
خلاصه که گیر داده بود تو برگه چی بود. می گفت "بعضیا می خوان اخاذی کنن. من باید بگیرمشون. ولی باید مدرک داشته باشم"😂
گیر داده بود به من که به تو برگه دادن، اگه ندادن پس چرا خندیدی؟" استدلالش هم خیلی پلیسی و هوشمندانه بود اتفاقن😂
دیگه گفتم بنده خدا خیلی پیگیره. بذا بگم شماره دادن خیالش راحت بشه.  وقتی گفتم بی خیالم شد و رفت. 😂

4.میس واو جان ما رسیدیم. حالا اینجا چشم انتظارم تا تو هم بیای و این بار تو مشهد یه خاطره ی خوب دیگه بسازیم. 😊
5. بعد چند ماه که هیچی حالمو خوب نمی کرد، اینجا حالم خوب شده. خیلی خوب. سبک شدم. یه بغض سنگین و طولانی که تو گلوم حبس شده بود، دیگه بی خیالم شده. 

6. دعاتون کردم. ایشالا که خودتون خیلی زود بیاید اینجا. :)

  • خانوم فاف
وسایل سفرو جمع کردیم.
خونه رو تمیز کردیم.
الانم تو راهیم.
امام رضا جانم سلام
:)
  • خانوم فاف

دیشب خواب میدیدم که سه روز یه مراسم مذهبی خاصیه، که من روز اول رفتم مشهد و شب برگشتم..با هواپیما.

روز دوم با ماشین رفتم مشهد و داشتم فکر می کردم با چی برگردم و فردا هم بیام یا نه که از خواب بیدار شدم.

نکته ش اینه که مسیر یه جوری ام بود که انگار از خونه دارم میرم سمت امام زاده علی اکبر چیذر. :|

بعد همه هم تعجب می کردن که من چه همتی دارم و هر روز میرم مشهد.

الان که بیدار شدم دارم فکر می کنم من چرا سه روز اونجا نموندم خب؟

بعد بقیه چرا از همتم تعجب می کردن. چرا از میزان زیاد خنگ بودنم تعجب نمی کردن؟!!!


  • خانوم فاف