مدتها بود که دلم می خواست برم سمت تپه ی نورالشهدا. خیلی حرفشو پیش کشیدم. با س و خانم ع. ولی جور نمیشد. مخصوصن از وقتی که س رفت سرکار. کارش شیفتیه. به خاطر همین خیلی برنامه های کوه رفتنمون بهم ریخته شد.
عید بود. یه شب که دایی اینا اومدن خونه مون قرار گذاشتیم که بریم کلکچال. صبح راه افتادیم. من و خواهر از این طرف و اون سه تا خواهر هم از اون طرف. هوا سرد بود. روی کوه هنوز پر از برف بود. کلی زحمت کشیدیم و خودمونو رسوندیم تو ایستگاه سوم. اونجا بساط صبحونه رو پهن کردیم.
با اکثریت آرا تصمیم گرفتیم که برگردیم. راستش از اون روز خیلی به دلم موند که برسم تا بالای تپه. قرار بود خیلی زودتر از اینها بازم راه بیفتیم و بریم، ولی نشد.
هفته ی پیش یه هفته ی خیلی شلوغی بود برای من. پر از اتفاقای خوب و خبرای نه چندان خوشایند. احتیاج داشتم به یه انرژی معنوی زیاد. وسطای هفته بود که به همون گروه صعود نه چندان موفقیت آمیز قبل پیام دادم که جمعه می خوام برم نورالشهدا. شده بمیرم باید که برسم. هر کی میاد بسم الله.
دو تا خواهر کوچیکا انصراف دادن و دو تا از دختردایی ها اعلام آمادگی کردن. پنج شنبه شب خونه دایی مهمون بودیم و برنامه ی روز جمعه رو چیدیم. س کوچیکه و خواهر جان تمام تلاششونو کردن که قرارو تبدیل کنن به یه وعده ی غذایی تو یه فست فود. ولی انقد دلم می خواست برم که گفتم من نمیام. شما خواستید برید. من میرم کوه.
جمعه ساعت 7 رسیدیم پارک جمشیدیه و رسمن حرکتمون به سمت تپه ی نور الشهدا شروع شد.
اولش یه جاهایی نفس کم آوردم. نگران بودم که اگه باز نرسیم چی؟
ولی از یه جایی به بعد دیگه بدنم با شرایط سازگار شد. تا مقصد چندتا توقف کوتاه دو سه دیقه ای داشتیم و یه توقف یه ساعته تو ایستگاه سوم برای خوردن صبحانه.
.
از ایستگاه سوم تا مقصد هم تقریبن یک ساعت راه داشتیم. ساعت 11 و بیست دیقه بود که به تپه ی نور الشهدا رسیدیم.
همه چی یهو تغییر کرد. حال سه تامون خیلی خوب بود. ذره ای احساس خستگی نمی کردیم. انگار که وارد بهشت شدیم. جلوتر رفتیم. یه آقایی صدامون کرد و برامون عدسی ریخت.
من که عدسی خور نیستم، عدسی بی نمکشونو تا تهش با لذت خوردم. مزه ی غذاهای کربلا رو میداد. یکم اون طرف تر هم سماور گذاشته بودن با لیوان. رفتیم سه لیوان چایی هم ریختیم.
.
انقد حالمون خوب بود که هیچ کدوم مون دلمون نمی خواست برگردیم پایین.
مشعول عکاسی بودیم که یه آقایی از فاصله ی دور صدامون کرد.یه گردو رو نشونه گرفت سمت مون و داد کشید اگه پرتش کنم می تونید بگیریدش؟
بعدش هم منتظر جواب ما نموند و گردو رو پرت کرد. ولی بهمون نرسید.
گفت یکم بیاید پایین تر. رفتیم. گفت سه تا گردو براتون گذاشتم کنار و اولی پرت کرت سمتم. رو هوا گرفتمش. هنوز لرزش های ناشی از دریافت اول تو وجودم بود که دومی رو پرت کرد سمتم و گرفتم. دو تا گردو تو دستم و همون لرزش مذکور در جانم که گردوی سوم رو هم پرتاب کرد و برای بار سوم موفق شدم گردو رو بگیرم. بعدش هم عیدو تبریک گفت.
اون بالا پر بود از آدمای خیلی خوب. یه دنیای جدید بود. خیلی سخت ، با بغض ولی حال خوب از اونجا دل کندم و از همون لحظه تا الان که اینا رو می نویسم دارم لحظه شماری می کنم برای اینکه دوباره برم بالا.