روز اول سفر
1. ما دیروز ظهر رسیدیم مشهد. تو راه از کویر که می گذشتیم دو تا حس حسرت و ذوق رو کنار هم داشتم. این شهر دو ساله که برام با شهراهای دیگه فرق کرده. بعد تهران و مشهد این سومین جایی که وقتی ازش رد میشیم حس غربت ندارم. :)
2. بین راه، تو یکی از این استراحت گاهای بین راهی نگه داشتیم. بابام رفت یه آبی به دست و روش بزنه ما هم تو ماشین بودیم که یه آقاهه همین جوری که داشت آشغالا رو از زمین برمی داشت بلند بلند هم فحش میداد. فحش میدادا. یه دونه ش هم قابل گفتن نیست. اولش خنده ام گرفته بود از حرفاش. ولی بعدش خیلی ناجورتر شد. کلی خجالت کشیدم از حرفایی که تو جمع خانوادگی همه مون مجبور بودیم بشنویم. :|
من که آشغال رو زمین نمی ریزم. ولی همون جا تصمیم گرفتم بازم آشغال نریزم. :||
3. تمام مسیر خودمو کشتم که بشینم پشت فرمون. یه جوری که آخرش همه بهم می خندیدن. انگار که خل باشم. از اونجایی که معتقدم "ماشین که دادنی نیست، گرفتنیه" تمام راه های ممکن رو امتحان کردم. ولی خب همه ش شکست خورد. دو دیقه هم نتونستم بشینم.
خب وقتی میگم می تونم، ینی می تونم دیگه. چرا هیشکی بهم اعتماد نمی کنه؟!
کلن این ماشینه رو بهم نمیدن. یه بار تو همون تهران با زور و بلا گرفتمش. :|
4. دیشب برای نماز مغرب رفتیم حرم. تو صحن انقلاب یه جایی پیدا کردم و نشستم. منتظر بودم اذان بگن و طبق عادتم، به شدت حواسم به آدمای دور و برم بود. سه تا پسر بچه که بزرگ ترینشون نهایت 12 یا 13 سال داشت از جلوی صف ما رد شدن و یه چیزی پرت کردن طرف دختری که سمت راست من نشسته بود.خودش متوجه نشد. اولش تو باغ نبودم. گفتم چه حرکتیه آشغال پرت می کنن طرف ملت. ولی برای بار دوم که رد شدن و یه کاغذ کوچیک مچاله شده ی دیگه پرت کردن طرف یه دختر دیگه تازه دوزاری کجم افتاد که دارن شماره میدن و از حرکت شون ناخودآگاه خنده م گرفت. اونا هم دیدن که خندیدم. دختر دومی یکم کم سن و سال تر از اولی بود. متوجه کاغذ شد و زودی بازش کرد. بعدش هم تو مشتش قایمش کرد. مامانش فهمید و به زور خواست کاغذو ازش بگیره و دختره مقاومت می کرد. باز بیشتر خنده ام گرفت از حرکت این مادر و دختر. در نهایت مامانه موفق شد کاغذو بگیره. :)))))
به دختر بغلیم گفتم به شما هم شماره دادن. خندید و گشت دنبالش. ولی پیداش نکرد.
پسرا باز از جلومون رد شدن و این دفعه فکر کردم یکم اخم کنم که اثر اون خنده هه از بین بره. از اونجایی که اخمم با خنده قاطی شد فقط به درد عمه ی خودم می خورد و پسره با پررویی برگشت بهم گفت "بگو کاغذو باز کنه" منظورش دختر بغل دستیم بود. 😂😂
داشتم فکر می کردم کاش میس واو اینجا بود و دوتایی می رفتیم سراغ بچه ها و یکم امر به معروف شون می کردیم و یه سوژه خنده ای هم برا خودمون می ساختیم که یه خانمه اومد جلوم نشست گفت "سلام". جوابشو دادم. گفت "من پلیسم. تو این برگه ها که بچه ها انداختن طرفت چی بود؟؟" 😂😂😂😂😂😂😂😂
باز خنده م گرفت. گفتم خانم بیا برو. پلیس چیه؟!
خیلی اصرار داشت که به من ثابت کنه که پلیسه. گفتم خب کارتتو ببینم. گفت "تو حرم نمیشه، شلوغ میشه اگه کارت داشته باشیم. ولی همکارم هست." نفهمیدم همکارش این وسط دقیقن به چه دردی می خورد ولی خب خودش فکر می کرد که به درد می خوره.😄😄
خلاصه که گیر داده بود تو برگه چی بود. می گفت "بعضیا می خوان اخاذی کنن. من باید بگیرمشون. ولی باید مدرک داشته باشم"😂
گیر داده بود به من که به تو برگه دادن، اگه ندادن پس چرا خندیدی؟" استدلالش هم خیلی پلیسی و هوشمندانه بود اتفاقن😂
دیگه گفتم بنده خدا خیلی پیگیره. بذا بگم شماره دادن خیالش راحت بشه. وقتی گفتم بی خیالم شد و رفت. 😂
4.میس واو جان ما رسیدیم. حالا اینجا چشم انتظارم تا تو هم بیای و این بار تو مشهد یه خاطره ی خوب دیگه بسازیم. 😊
5. بعد چند ماه که هیچی حالمو خوب نمی کرد، اینجا حالم خوب شده. خیلی خوب. سبک شدم. یه بغض سنگین و طولانی که تو گلوم حبس شده بود، دیگه بی خیالم شده.
6. دعاتون کردم. ایشالا که خودتون خیلی زود بیاید اینجا. :)
- ۹۶/۰۵/۱۱