روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۶
  • خانوم فاف

دیروز بچه های زیر 10 سالو بردیم سرزمین لی لی پوت.
خانم مدیره که خیلی مدیره از عید غدیر تمام تلاششو کرد که کلی خاطره های عیدانه و رنگی و شاد برای بچه ها بسازه.یهو وسط تایم کلاس بچه ها میگفت پاشو بریم براشون شربت درست کنیم ببریم. یا زنگ میزد کتاب سفارش میداد و عیدی میداد به بچه ها. روز عید غدیر ما رو کشوند موسسه و به قول خودش یه غذای شاد و خونگی دادیم به بچه ها. حسن ختام این شادانه ها هم اردوی دیروز بود. نه تنها برای بچه ها، که برای خودمون هم کلی خاطره های قشنگ ساخت. حتی می تونم بگم به خودمون بیشتر خوش گذشت. دلش می خواست قبل محرم بچه ها قشنگ عیدا و شادی های دین رو درک کنن و خوشحال باشن. محرم هم قراره یه مجلس در حد سن و سال بچه ها داشته باشیم.
راستش خیلی طرز فکرشو دوست دارم. اینکه انقد همه چیزو سرجای خودش جدی می گیره. هم عید و هم عزا.
یادمه از بچگی خیلی عیدا و مناسبت های دینی رو دوست داشتم و از رسیدنشون کلی ذوق می کردم. در کنارش از همون بچگی عاشق محرم بودم.
این دو تا حس خوب با من بزرگ شدن تا همین الان همراهم هستن و خیلی خیلی خوشحالم که می بینم آدمای خوبی هستن که دوست دارن بچه ها با دین حالشون خوب باشه و از اینکه مسلمونند خوشحال باشن.

+قرار بود از دیروز و اتفاقاش بنویسم. ولی نمی دونم چرا اینجوری تموم شد مطلبم. :)) به هر حال دیروز در کنار حرص خوردن ها کلی به من خوش گذشت. بچه ها هم همه ش میگفتن که اینجا خیلی خوبه و خیلی بهشون خوش گذشته. از بچه ها باحالتر مامانا بودن که خیلی خیلی خیلی (ینی خیلیاااا) زیاد تشکر کردن به خاطر اردو. خلاصه که دیروز خیلی خوب بود. 

  • خانوم فاف

از ساعت دو و نیم نشستیم اینجا که یه حکم بیارن تحویلمون بدن. 

خانوم همکارمون هم گذاشتن رفتن. 

امضا: یک عدد فاطیمون تنها، در یک موسسه ی تاریک.


  • خانوم فاف

بلاگ جان! این گزینه ی نظرات ارسالی که اضافه کردی خیلی تو حلقمه. دمت گرم.😎

  • خانوم فاف

آقای پدر ظهری رفتن ماشینو چک کردن. بعد که اومدن بالا میگن مشکلی نداره؟

میگم نه.

میگن اصن حواست به آب و روغنش هست؟ تا حالا چک کردی؟

میگم نه. من حواسم فقط به بنزینشه.

می فرمایند: عه... پس دفعه بعد که بنزین نزدم معلوم میشه کی حواسش هست. 😐


  • خانوم فاف

مادر خانمی نیمرو درست کردن.

میگم من هم زده می خوام.

بعد دو دیقه میگن فاطمه یادم رفت هم بزنم. خودت بیا هر کدومو که می خوای هم بزن.

میگم مامااااان دیر شد دیگه. من دوست دارم اولش هم بخوره. الان سفت شده.

میگن اینو هم بزن. آخر از همه شکوندمش.

میگم آخه این که ته دیگ نداره.

میگن وقتی غر میزنی خوشحالم. ینی حالت خوبه 😂😂😂

.

.

  • خانوم فاف

زنگ زدم آقای "ب" جواب نداده.
چند دیقه بعد خودش زنگ زده.
گوشی رو برداشتم میگم الو!
از اون طرف صداش میاد که داره به یکی میگه "یه کوفتی، زهرماری چیزی بیارید. الان ساعت سه شده من هنوز ناهار نخوردم."
خواستم بگم آقای "ب"خونسردی تونو حفظ کنید. منم از دیشب ساعت 8 که ناهار و شاممو یکی کردم هنوز چیزی نخوردم. تازه باید صبر کنم تا 7 و 8 شب برم خونه باز ناهارو شاممو یکی کنم.
به جای همه ی اینا گفتم "بفرمایید"
گفت "کاری داشتید تماس گرفتید؟"

+ خب لابد کار داشتم که زنگ زدم، مرض که نداشتم. 😒😒


  • خانوم فاف
مدتها بود که دلم می خواست برم سمت تپه ی نورالشهدا. خیلی حرفشو پیش کشیدم. با س و خانم ع. ولی جور نمیشد. مخصوصن از وقتی که س رفت سرکار. کارش شیفتیه. به خاطر همین خیلی برنامه های کوه رفتنمون بهم ریخته شد.
عید بود. یه شب که دایی اینا اومدن خونه مون قرار گذاشتیم که بریم کلکچال. صبح راه افتادیم. من و خواهر از این طرف و اون سه تا خواهر هم از اون طرف. هوا سرد بود. روی کوه هنوز پر از برف بود. کلی زحمت کشیدیم و خودمونو رسوندیم تو ایستگاه سوم. اونجا بساط صبحونه رو پهن کردیم.


 با اکثریت آرا تصمیم گرفتیم که برگردیم. راستش از اون روز خیلی به دلم موند که برسم تا بالای تپه. قرار بود خیلی زودتر از اینها بازم راه بیفتیم و بریم، ولی نشد.
هفته ی پیش یه هفته ی خیلی شلوغی بود برای من. پر از اتفاقای خوب و خبرای نه چندان خوشایند. احتیاج داشتم به یه انرژی معنوی زیاد. وسطای هفته بود که به همون گروه صعود نه چندان موفقیت آمیز قبل پیام دادم که جمعه می خوام برم نورالشهدا. شده بمیرم باید که برسم. هر کی میاد بسم الله.
دو تا خواهر کوچیکا انصراف دادن و دو تا از دختردایی ها اعلام آمادگی کردن. پنج شنبه شب خونه دایی مهمون بودیم و برنامه ی روز جمعه رو چیدیم. س کوچیکه و خواهر جان تمام تلاششونو کردن که قرارو تبدیل کنن به یه وعده ی غذایی تو یه فست فود. ولی انقد دلم می خواست برم که گفتم من نمیام. شما خواستید برید. من میرم کوه.

جمعه ساعت 7 رسیدیم پارک جمشیدیه و رسمن حرکتمون به سمت تپه ی نور الشهدا شروع شد. 
اولش یه جاهایی نفس کم آوردم. نگران بودم که اگه باز نرسیم چی؟
ولی از یه جایی به بعد دیگه بدنم با شرایط سازگار شد. تا مقصد چندتا توقف کوتاه دو سه دیقه ای داشتیم و یه توقف یه ساعته تو ایستگاه سوم برای خوردن صبحانه.
.

از ایستگاه سوم تا مقصد هم تقریبن یک ساعت راه داشتیم. ساعت 11 و بیست دیقه بود که به تپه ی نور الشهدا رسیدیم.


 همه چی یهو تغییر کرد. حال سه تامون خیلی خوب بود. ذره ای احساس خستگی نمی کردیم. انگار که وارد بهشت شدیم. جلوتر رفتیم. یه آقایی صدامون کرد و برامون عدسی ریخت. 
من که عدسی خور نیستم، عدسی بی نمکشونو تا تهش با لذت خوردم. مزه ی غذاهای کربلا رو میداد. یکم اون طرف تر هم سماور گذاشته بودن با لیوان. رفتیم سه لیوان چایی هم ریختیم.

.

انقد حالمون خوب بود که هیچ کدوم مون دلمون نمی خواست برگردیم پایین. 
مشعول عکاسی بودیم که یه آقایی از فاصله ی دور صدامون کرد.یه گردو رو نشونه گرفت سمت مون و داد کشید اگه پرتش کنم می تونید بگیریدش؟
بعدش هم منتظر جواب ما نموند و گردو رو پرت کرد. ولی بهمون نرسید.


گفت یکم بیاید پایین تر. رفتیم. گفت سه تا گردو براتون گذاشتم کنار و اولی پرت کرت سمتم. رو هوا گرفتمش. هنوز لرزش های ناشی از دریافت اول تو وجودم بود که دومی رو پرت کرد سمتم و گرفتم. دو تا گردو تو دستم و همون لرزش مذکور در جانم که گردوی سوم رو هم پرتاب کرد و برای بار سوم موفق شدم گردو رو بگیرم. بعدش هم عیدو تبریک گفت.


اون بالا پر بود از آدمای خیلی خوب. یه دنیای جدید بود. خیلی سخت ، با بغض ولی حال خوب از اونجا دل کندم و از همون لحظه تا الان که اینا رو می نویسم دارم لحظه شماری می کنم برای اینکه دوباره برم بالا.




  • خانوم فاف
دو روزه  تو اینستا هشتگای میانمارو می بینم .
ولی نمی خونم. نمی خوام بفهمم چی شده. نمی خوام بدونم.
دیگه طاقت ندارم. هنوز بلای قبلی هضم نشده یه بلای جدید از راه میرسه.
ولی مگه میشه فرار کرد از فهمیدن. بالاخره یه جایی یه کسی خبرت می کنه.
چه خبره تو این دنیا؟
چرا اینجوری شده؟
دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که وقت ظهور برسه؟
از این بدتر ینی چی دقیقن؟
چه بلایی داره سرمون میاد؟

+ بثینه یمنی
+نسل کشی میانمار

  • خانوم فاف

1. دیشب تا صبح بیدار بودم. پا به پای یه دوست تا خود صبح خندیدم و اشک ریختم. هر چند که از گریه هاش حرف خاصی نزد. ولی مطمئنم که اونم اشک ریخت. از زندگیش گفت. بهت زده شدم و کم آوردم تو جواب دادن. یه جاهایی انقد جو سنگین شد که فهمیدم خودش داره تلاش می کنه برای کم کردن بهت و تعجب من. 

2. شب زنده داری و شنیدن اون حرفا معده مو بهم ریخته. با اینکه شب شام نخورده بودم، صبح هم بدون صبحونه از خونه زدم بیرون و عصر وقتی برگشتم با زور مامانم یکم ناهار خوردم. از دیشب تا حالا هنوز نتونستم یکم بخوابم.

3. صبح اول رفتم دنبال دوستم.با اون حال و اوضاعی که داشتم انقد بد رانندگی کردم که گفت دو روز پیش یه چراغ قرمزو ندیده و رد کرده. گفت جریمه ش 200 تومنه. راست میگه؟

من چندماه پیش تو یه روز 2 تا چراغ قرمزو رد کردم. یکی شو به بابام گفتم. ولی دومی رو جرات نکردم. ینی 400 تومن جریمه شدم؟ 😨😨

  • خانوم فاف