- ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۶
دیروز بچه های زیر 10 سالو بردیم سرزمین لی لی پوت.
خانم مدیره که خیلی مدیره از عید غدیر تمام تلاششو کرد که کلی خاطره های عیدانه و رنگی و شاد برای بچه ها بسازه.یهو وسط تایم کلاس بچه ها میگفت پاشو بریم براشون شربت درست کنیم ببریم. یا زنگ میزد کتاب سفارش میداد و عیدی میداد به بچه ها. روز عید غدیر ما رو کشوند موسسه و به قول خودش یه غذای شاد و خونگی دادیم به بچه ها. حسن ختام این شادانه ها هم اردوی دیروز بود. نه تنها برای بچه ها، که برای خودمون هم کلی خاطره های قشنگ ساخت. حتی می تونم بگم به خودمون بیشتر خوش گذشت. دلش می خواست قبل محرم بچه ها قشنگ عیدا و شادی های دین رو درک کنن و خوشحال باشن. محرم هم قراره یه مجلس در حد سن و سال بچه ها داشته باشیم.
راستش خیلی طرز فکرشو دوست دارم. اینکه انقد همه چیزو سرجای خودش جدی می گیره. هم عید و هم عزا.
یادمه از بچگی خیلی عیدا و مناسبت های دینی رو دوست داشتم و از رسیدنشون کلی ذوق می کردم. در کنارش از همون بچگی عاشق محرم بودم.
این دو تا حس خوب با من بزرگ شدن تا همین الان همراهم هستن و خیلی خیلی خوشحالم که می بینم آدمای خوبی هستن که دوست دارن بچه ها با دین حالشون خوب باشه و از اینکه مسلمونند خوشحال باشن.
+قرار بود از دیروز و اتفاقاش بنویسم. ولی نمی دونم چرا اینجوری تموم شد مطلبم. :)) به هر حال دیروز در کنار حرص خوردن ها کلی به من خوش گذشت. بچه ها هم همه ش میگفتن که اینجا خیلی خوبه و خیلی بهشون خوش گذشته. از بچه ها باحالتر مامانا بودن که خیلی خیلی خیلی (ینی خیلیاااا) زیاد تشکر کردن به خاطر اردو. خلاصه که دیروز خیلی خوب بود.
از ساعت دو و نیم نشستیم اینجا که یه حکم بیارن تحویلمون بدن.
خانوم همکارمون هم گذاشتن رفتن.
امضا: یک عدد فاطیمون تنها، در یک موسسه ی تاریک.
بلاگ جان! این گزینه ی نظرات ارسالی که اضافه کردی خیلی تو حلقمه. دمت گرم.😎
آقای پدر ظهری رفتن ماشینو چک کردن. بعد که اومدن بالا میگن مشکلی نداره؟
میگم نه.
میگن اصن حواست به آب و روغنش هست؟ تا حالا چک کردی؟
میگم نه. من حواسم فقط به بنزینشه.
می فرمایند: عه... پس دفعه بعد که بنزین نزدم معلوم میشه کی حواسش هست. 😐
مادر خانمی نیمرو درست کردن.
میگم من هم زده می خوام.
بعد دو دیقه میگن فاطمه یادم رفت هم بزنم. خودت بیا هر کدومو که می خوای هم بزن.
میگم مامااااان دیر شد دیگه. من دوست دارم اولش هم بخوره. الان سفت شده.
میگن اینو هم بزن. آخر از همه شکوندمش.
میگم آخه این که ته دیگ نداره.
میگن وقتی غر میزنی خوشحالم. ینی حالت خوبه 😂😂😂
.
.
زنگ زدم آقای "ب" جواب نداده.
چند دیقه بعد خودش زنگ زده.
گوشی رو برداشتم میگم الو!
از اون طرف صداش میاد که داره به یکی میگه "یه کوفتی، زهرماری چیزی بیارید. الان ساعت سه شده من هنوز ناهار نخوردم."
خواستم بگم آقای "ب"خونسردی تونو حفظ کنید. منم از دیشب ساعت 8 که ناهار و شاممو یکی کردم هنوز چیزی نخوردم. تازه باید صبر کنم تا 7 و 8 شب برم خونه باز ناهارو شاممو یکی کنم.
به جای همه ی اینا گفتم "بفرمایید"
گفت "کاری داشتید تماس گرفتید؟"
+ خب لابد کار داشتم که زنگ زدم، مرض که نداشتم. 😒😒
1. دیشب تا صبح بیدار بودم. پا به پای یه دوست تا خود صبح خندیدم و اشک ریختم. هر چند که از گریه هاش حرف خاصی نزد. ولی مطمئنم که اونم اشک ریخت. از زندگیش گفت. بهت زده شدم و کم آوردم تو جواب دادن. یه جاهایی انقد جو سنگین شد که فهمیدم خودش داره تلاش می کنه برای کم کردن بهت و تعجب من.
2. شب زنده داری و شنیدن اون حرفا معده مو بهم ریخته. با اینکه شب شام نخورده بودم، صبح هم بدون صبحونه از خونه زدم بیرون و عصر وقتی برگشتم با زور مامانم یکم ناهار خوردم. از دیشب تا حالا هنوز نتونستم یکم بخوابم.
3. صبح اول رفتم دنبال دوستم.با اون حال و اوضاعی که داشتم انقد بد رانندگی کردم که گفت دو روز پیش یه چراغ قرمزو ندیده و رد کرده. گفت جریمه ش 200 تومنه. راست میگه؟
من چندماه پیش تو یه روز 2 تا چراغ قرمزو رد کردم. یکی شو به بابام گفتم. ولی دومی رو جرات نکردم. ینی 400 تومن جریمه شدم؟ 😨😨