شب قبل از انتخابات
ما اول خوش حال بودیم و با دوستمان چت می کردیم.
بعد یهو نمی دانیم چی شد که دوستمان زد به سیم آخر و یه حرفایی زد که نباید میزد.
ذهنمان بخار از خودش بیرون کرد و ما به دوستمان گفتیم بس است دیگر... خابمان می آید و می خاهیم برویم بخابیم.
شب به خیر گفتیم و رفتیم به سمت آشپزخانه تا آب بخوریم بلکه مغزمان خنک شود که
چشممان به قوطی ای افتاد که حاویِ مقدار کمی کمپوت آلبالو بود. قاشق برداشتیم و همان طور که تکیه داده بودیم به کابینت و کمپوت نوش جان می کردیم و خیره شده بودیم به فرش و فکر می کردیم ناگهان سوسکی از جلوی ما با افتخار رد شد. ما هم سوسک را کشتیم که دیگر نصفه شبی با افتخار از جلوی ما رد نشود. پنجره را باز کردیم و جسد را به حیاط پرتاپ کردیم که مطمئن شویم اگه یه وقت نمرده باشه نمیاد تو خاب برای انتقام ما را بخورد. بعد باد خنک خورد به کله ی مان و بخار ها رفتند کنار.پنجره را بستیم و به سراغ کمپوت مان رفتیم و تمامش کردیم. بعد آب خوردیم.
بعد خداوند بزرگ را کلی شاکر شدیم. الان هم می خاهیم بخابیم دیگر.
:)
- ۹۴/۱۲/۰۷