خبر آمد خبری ...
خبری که منتظرش بودم اومد، چشم انتظاری خیلی سخته...ولی رسید بالاخره.
بیست و هفتم اسفند بود. از همون روز همه چی سخت تر از قبل شد، روزا خیلی دیرتر می گذشتند. از شدت هیجان قلبم تند تند میزد، محکم خودشو می کوبید به قفسه ی سینه م، نفسم بند میومد...باید چندتا نفس عمیق می کشیدم تا یکم حالم بیاد سرجاش. دست و پام یخ می کرد. یه بار انقد تپش قلبم زیاد و طولانی شد که به سالم بودن قلبم شک کردم. :)
باید از همه خداحافظی می کردیم و می گفتیم که داریم میریم سفر... سخت ترین قسمت مهمونی ها همین بود "ما داریم میریم کربلا"
پشت هر خوش به سعادتتون و به سلامتی گفتن کلی حسرت و بغض بود.
تمام نگاهم به چشماشون بود...
نگاه سمیرا محاله که یادم بره.
خبر که رسید اولین کاری که کردم نوشتن یه لیست بود... یه لیست از اسم آدمایی که می شناختم. برا اینکه کسی یادم نره... بعد از اون کلی سفارش و سلام رسید به دستم که با خودمم ببرم.
کاش که پیغام بر خوبی باشم...
حتمن اولین دعای من موقع دیدن گنبد خواستن کربلاست، برای همه ی اونایی آرزوی این سفر رو دارند.
...
..
.
فقط دو روز دیگه...
- ۹۵/۰۱/۰۷