روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

خبر آمد خبری ...

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ق.ظ

خبری که منتظرش بودم اومد، چشم انتظاری خیلی سخته...ولی رسید بالاخره.

بیست و هفتم اسفند بود. از همون روز همه چی سخت تر از قبل شد، روزا خیلی دیرتر می گذشتند. از شدت هیجان قلبم تند تند میزد، محکم خودشو می کوبید به قفسه ی سینه م، نفسم بند میومد...باید چندتا نفس عمیق می کشیدم تا یکم حالم بیاد سرجاش. دست و پام یخ می کرد. یه بار انقد تپش قلبم زیاد و طولانی شد که به سالم بودن قلبم شک کردم. :)

باید از همه خداحافظی می کردیم و می گفتیم که داریم میریم سفر... سخت ترین قسمت مهمونی ها همین بود "ما داریم میریم کربلا"

پشت هر خوش به سعادتتون و به سلامتی گفتن کلی حسرت و بغض بود.

تمام نگاهم به چشماشون بود... 

نگاه سمیرا محاله که یادم بره.

خبر که رسید اولین کاری که کردم نوشتن یه لیست بود... یه لیست از اسم آدمایی که می شناختم. برا اینکه کسی یادم نره... بعد از اون کلی سفارش و سلام رسید به دستم که با خودمم ببرم.

کاش که پیغام بر خوبی باشم...

حتمن اولین دعای من موقع دیدن گنبد خواستن کربلاست، برای همه ی اونایی آرزوی این سفر رو دارند.

...

..

.

فقط دو روز دیگه...

  • ۹۵/۰۱/۰۷
  • خانوم فاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">