تصمیم گرفتم برم دنبال شوور بگردم :)
از یه جایی به بعد سین که زنگ می زد بهم می ترسیدم جوابشو بدم.
درسم که تموم شد کلن دورش یه خط قرمز کشیدم و دیگه بهش زنگ نزدم.
هر چند وقت یه بار خودش بهم زنگ می زد.
دفعه آخر پارسال بود... قبل شروع ترم بهمن.
بهم گفت من چندتا از واحدام مونده. تو اگه از الان شروع کنی به خوندن می تونی بری سر جلسه به جام امتحان بدی.
اگه قبول می کنی من این ترم انتخاب واحد کنم، از خجالتت هم در میام.
بهم خیلی بر (به فتح ب) خورد. قبول نکردم.
جدا از مساله ی بر (به فتح ب) خوردن موضوع این بود که اگه من درس بخون بودم الان داشتم برا دکتری می خوندم. والا
ازش پرسیدم چیا مونده؟
گفت زبان عمومی و زبان تخصصی 1 و 2، آمار 2 و ریاضی 2 😐
بعد این "نه" ای که گفتم بهش، فکر می کردم دیگه بهم زنگ نمی زنه.
.
.
چند روز پیشا هم بهم پیام داد چطوری بی معرفت؟
گفتم بسم الله... باز چی می خواد این؟!
تا دو روز که پیامشو باز نمی کردم... بعدش هم کلن یادم رفت.
دوباره پیام داد سین هستم ... نشناختی؟؟!!
دیگه دلو زدم به دریا و جواب دادم.
بیچاره چیزی نمی خواست ازم... فقط احوال پرسی کرد و جویای قضیه تاهل اور تجرد من شد.
یکم در مورد اینکه دیره دیگه و باید شوهر کنی برام توضیحات داد. بعدش هم گفت من دلم عروسی می خواد!!!
در مورد خود ازدواج که حالا هیچی.
ولی واقعن توقع داره دعوتش کنم؟
خودش یه روز رفت، وقتی اومد گفت چند وقت دیگه بچه م به دنیا میاد!
+حالا واقعن دیره؟... باید مزدوج بشم؟😎
- ۹۵/۰۵/۲۹