کاش سفری، کوهی، دشتی و دمنی در راه بود
دیروز روز غمگینی بود برای من.
غمش با غم ها و ناراحتی های زود گذر فرق داشت.
از اون غم ها بود که آخرش رسید به های های گریه کردن و مامانم اومد نشست کنارم.
سر همه چی غمگین بودم و دل شکسته...
آخرش سر بهونه ی بچگانه ای زدم زیر گریه. به مامانم گفتم تو برای "ر" خوراکی شو میاری تو اتاق. برا من حتی چایی هم نمی ریزی!
بعدشم بغض چند ساعته م شکست و حالا گریه نکن و کی گریه کن.
هنوزم دلم سنگینه. هنوزم دلم گریه می خواد.
خیلی خیلی کم پیش میاد من اینجوری غمگین بشم.
کم یا زیاد فکر می کنم نباید بهش رو بدم. 24 ساعت کافیه برای این غم.
دیگه باید شیفت کنم رو همون حال خوب و دنیا ارزش این حرفا رو نداره و بهتره که تلاش کنم و از این حرفا.
- ۹۸/۰۸/۱۳
بیا بغلم👭