یه وقتایی همه چیز خیلی ساده تر اونیه که ما فکر می کنیم
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۰۲ ب.ظ
به حرفای دیروزمون با زهرا فکر می کنم...
به دغدغه ها و آرزوهامون، به شلوغی ذهن و توقع بالامون، به موانع پیش رومون...
به اینکه هیچ وقت فکر نمی کردم تو شبای ماه رمضون ارک دختری رو پیدا کنم که انقدر شبیه خودم باشه.
کارای عقب افتاده مو انجام میدم و همزمان میرم سراغ کتابخونه.
فکر می کنم کدوم کتابو خودم بخونم؟ کدومش رو این هفته ببرم برای خانم میم؟
فیلسوف بشم چه دردی رو دوا می کنه؟
امسال برم نمایشگاه کتاب یا نرم؟
کی برم دنبال درست کردن زانوم؟
برنامه های تابستون موسسه رو چجوری بچینم که به کارای خودمم برسم؟
برای ماه رمضون ساعت خوابمو چجوری تنظیم کنم که هم به موسسه برسم، هم به کارای خودم، هم به شب نشینی های ارک و هم از پا نیفتم مثل پارسال؟
یادم باشه برا ماه رمضون فلان قرص ویتامینو بخرم.
دو دوتا چارتا می کنم که با این وضع دلار می تونم وسایل نقاشی رو بخرم و تابستون برم کلاس؟
فکر می کنم حالا که یه ساله بی کارگاه شدیم، یه تخته پیشکار بخرم و گوشه ی اتاق یه ملحفه بندازم و تابلوهامو یواش یواش کامل کنم.
به این که می تونم تابستون جایی رو پیدا کنم که معرق رو به بچه ها یاد بدم؟
...
مامان امروز یکم حال نداره و تو آشپزخونه مشغول آشپزیه.
وسط فکر کردن برای فیلسوف شدن و بهتر نوشتن فکرام و استاد معرق شدن و تمرین عربی کردن و شروع نقاشی و کتابخونی و ...، فکر می کنم برم ببینم کاری داره براش انجام بدم؟
میرم آشپزخونه و می پرسم کاری هست که براش انجام بدم؟
میگه برو به گل ها آب بده.
به همین سادگی...
☺
- ۹۸/۰۲/۰۶