هوای عیدو این حرفای 2
از اونجایی که بسی آدم پیگیری ام (البته این نظر من نیست، بقیه میگن) برنامه ی پارسالو (قسمت راه آهن تا تجریش) انداختم برای امسال.
کوثر (اینجا نگفته بودم کوثر اوایل اسفند پارسال بله رو گفت و عید فطر عقد کرد و از دوم آذر رسمن ساکن شهر دوست و همسایه، کرج شده؟) گفت: امسال منم میام.
قرار مدارا رو گذاشتیم و همون شب موثر (ما از وقتی مزدوج شده بهش میگیم موثر. شما همون کوثر بخونید) با ناراحتی پیام داد که نمی تونم بیام. جای کنسل کردن برنامه نبود.
دو شب مونده به قرار، موثر زنگ زد گفت من میام و شب قبل قرار سمیه گفت من نمیام. (و اینگونه است که همیشه اونی میشه که آدم فکرشم نمیکنه. جل الخالق)
حالا این وسط از مکالمات خنده دار موثر و شویش که بگذریم بالاخره موعد قرار رسید.
ساعت 11 از جلوی راه آهن راه افتادیم و یک عدد فاطیمون اینستا دی اکتیو کرده (ناراحت نشید، به زودی به آغوش اینستا برمی گرده😁) که خودش انگیزه ی عکس انداختن نداشت از موثر پرسید عکس نمی ندازی؟
موثر گفت شب قبلش شوهرش پرسیده حالا قراره کجا برید؟ و از اونجایی که پیاده روی تو این حجم برای اکثر آدما قابل درک نیست و دور از عقلانیته، موثر فقط به بخش کوچیکی از راه اشاره کرده بود و گفته بود که میریم سمت منیریه کفش ببینیم. هیچی دیگه! رسیدیم منیریه کتونی ها رم نگاه کردیم که خب قسمت نشد چیزی بخریم.
دم اذان ظهر رسیدیم پارک دانشجو! گفتم بریم نماز که نماز خونه رو 6 قفله کرده بودن.
گفتم رسیدیم میدون ولیعصر میرم مسجد که خب تنبلی کردم که بخوام راهو کج کنم و گفتم جلوتر یه جا پیدا می کنم.
هوهر موثرم که زنگ میزد بنده خدا هر دفعه می پرسید کجایی موثر یه لوکیشن جدید تحویلش میداد. یه بار منیریه. یه بار میدون ولیعصر. یه بار پارک ملت و ...
همینجوری که می رفتیم جلو نه مسجدی به چشمم می خورد نه نمازخونه ای!
رسیدیم پارک ملت. گفتم میرم نمازخونه ی پارک که اونم قفل بود. می دونستم برم پردیس ملت نمازخونه ش بازه همیشه، ولی خیلی راهش زیاد بود و رفتم جلوتر...
رسیدیم به مسجد محمد رسول الله (ص) خیابون ولیعصر که اونم بسته بود.
دو تا دختر دیگه هم اونجا بودن. روزنامه انداخته بودن برای نماز. ولی قبله رو نمی دونستن.
ساختمون مسجدو دور زدم و رسیدم به دری که آیفون داشت. زنگ زدم و یه آقایی جواب داد. گفتم میشه درو باز کنید من نماز نخوندم. جواب داد وقت نماز نیست و درو باز نکرد. دیگه کلافه شده بودم و بد و بیراه گویان (والا با اون مسجدشون. کاخ بود مسجد نبود که😒) که تو مملکت اسلامی آدم برا نماز خوندن هم داستان داره تندتر مسیرو به سمت تجریش جلو رفتم و موثر طفلی هم پشت سرم. می دونستم براش سخته و خسته شده و مسیر هم سربالاییه. ولی انقد استرس داشتم که فقط می خواستم برسم. ساعت 5 و خورده ای بود که خودمو رسوندم به موزه سینما بالاخره نماز خوندم. (خدا پدر سینماها رو بیامرزه که نمازخونه هاشون همیشه بازه. والاع)
دقیقن اذان مغرب بود که رسیدیم تجریش و از اون جایی که دیگه تاریک شده بود و باید به برگشت هم فکر می کردیم و از اونجایی تر که من بیشتر از خود موثر نگران رسیدنش به خونه بودم نشد که در بازار بگردیم و حال و هوای عیدو ببینیم.باز دوباره باید برم.😎😀
.
بستنی هم خوردن کردیم.
فلاسک آبجوش و چای و نسکافه و اینا هم برده بودم
آخرشم رفتیم هایدا تجریش😍
.
- ۹۷/۱۲/۲۳