زیراسموناینشهرشلوغ
ساعت نزدیک دوازده شبه.
دلم می خاد تنها باشم. میرم سمت اتاق. پنجره بازه و نسیم خنکی می وزه. سایه ی گلدون هایی که مامان توشون گوجه کاشته از پشت پرده معلومه. چراغ رو روشن نمی کنم. نگاهم میره سمت تخت. کلی لباس و کتاب آوار شده روش. حوصله ندارم که مرتب شون کنم. بالش رو از زیر آوار می کشم بیرون. میذارمش رو زمین، درست زیر پنجره. دراز می کشم و نسیم می خوره به صورتم. به پهلوی راست می خابم. این ور اتاق هم پر شده از لباس هایی که باید بشورم شون و چندتا کیف و خورده ریزه دیگه. غلت می زنم و پامو دراز می کنم. پام می خوره به چادری که افتاده پایین تخت.
فکر می کنم چقدر وضع اتاق شبیه ذهن آشفته ی منه. هیچی سر جای خودش نیس. حوصله م نمی کشه بیشتر از این به این فکر پر و بال بدم. فکر می کنم چقد دلم پتومو می خاد، کاش دسترسی به پتو راحت تر بود. کار سختیه. بی خیالش میشم. همون جوری می خابم.
.
.
نیازمندیها: به یک عدد کلبه ی جنگلی-کوهستانی جهت چند روز اقامت برای کسب آرامش و تمدد اعصاب نیازمندیم.
:)
- ۹۵/۰۴/۲۹