حال این روزها
امروز 28 آبانه و دقیقن دو ماه مونده تا تموم شدن 28 سالگی من!
پارسال همین موقع بود که یه روز شمار زدم تو اینستا.
از 28 آبان که شهادت امام رضا بود تا 28 دی که برنامه ریخته بودم خودمو برسونم به حرمش...
اینکه سر اون سفر چه داستانایی پیش اومد بماند...
اینکه انگار خودمو زورکی بردم مشهد بماند...
اینکه 28 سالگی من شبیه اونی که فکر می کردم نشد هم بماند...
...
امروز یاد 21 سالگیم افتادم...
یاد روزی که با یه اسم ناشناس برای پسرخاله م کامنت گذاشتم و همون کامنت که یادم نیست چی توش نوشته بودم شد یه پست تو وبلاگ پسر خاله که آخرش نوشته بود:"شاید دلیل این پست اومدن و رفتن ناگهانی دختری به اسم ستاره بود که نمی شناختمش"
ستاره من بودم و اون نمی دونست... همون انرژی معروف... همونی که خودم نمی دونم چجوریه ولی خیلی از آدما بهم گفتن که دارمش موضوع اون پست بود..
یادم اومد چقد خرسند و خجسته بودم... یادم اومد چقد سرخوش و بی غم بودم. یادم اومد که استرس برام تعریف نشده بود...
همه چی یواش یواش از همون روزا شروع شد... بد اخلاقیام... استرسام... مریضی هایی که هر وقت رفتم دکتر بهم گفتن واسه استرسه.
تو همه ی این مدت باز خیلی ها اومدن و گفتن که ازت انرژی می گیریم... ولی من هر روز خسته تر از روز قبل بودم.
یه لحظه دلم خواست که برگردم به 21 سالگی...
ولی بعدش منصرف شدم...
...
برای رسیدن به اینجایی که هستم زحمت کشیدم... درد کشیدم... هزینه دادم...
الانم یه وقتایی حس می کنم خسته ام... ولی بهترم... فک می کنم خدایی که الان می شناسم دوست داشتنی تره برام.
شاید خدا هم میگه فاطمه ی 28 ساله رو بیشتر دوست دارم... با همه ی بداخلاقیاش...
.
+این همه نقش میزنم از جهت رضای تو...
+ می خوام از اربعین و سفرم بنویسم. ولی هنوز وقت نکردم...
می نویسمش... فقط روزی که نوشتمش نگید چقد دیره و فلان و اینا!😎
- ۹۷/۰۸/۲۸