روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است







+ از بین روزایی که دوسشون داشتم انتخابشون کردم... بیشتر از این جا نمیشد

++ بعضیاشونو اینجا نوشتم... یه سری دیگه رو هم دوست داشتم بنویسم، ولی تنبلی  و خستگی مانعم شد. وقتی هم که حسش اومد دیگه وقتش گذشته بود.

+++ برای خودم سال خوبی بود...

++++به امید اومدن یه سال خیلی بهتر برای همه

  • خانوم فاف

گفته بودم که امسال دو روزش روز منه...



قشنگ ترین عید دنیا مبارک ترین باشه بهتون.😊😊


  • خانوم فاف
پری روز یه شیشه بزرگ ترشی کلم قرمز درست کردم که برای عید اگه لازم شد کنار غذا ازش استفاده کنم. بعدش هم گذاشتمش دنج ترین جای یخچال.
چشم تون روز بد نبینه... همین دیروز نصفشو خوردیم. با همین روال پیش بریم امشب تموم میشه.


  • خانوم فاف
یادگاری هایی که از دوران کودکی موندن و وسط خونه تکونی باهاشون دیدار تازه کردم.
.
.
اون کفشه رو گذاشتم برا دخترم که بپوشه.
مادر دختری قراره از یه کفش استفاده کنیم.😉😄
  • خانوم فاف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۸
  • خانوم فاف


امروز از صب یه عالمه خونه تکونی کردم.

نشون به اون نشون که زدم یه کاسه رو شکوندم.

.

یادم باشه بعدنا به یکی بگم که اگه می خوای بهت خسارت مالی نزنم، ازم انتظار خونه تکونی نداشته باش.

مدیونه اگه فکر کنه من با خونه تکونی مشکلی دارم... به فکر جیب خودشم 😆😆😆

عکس:بستنی خوران بعد از تکاندن خانه :)

  • خانوم فاف


+چند وقتی بود که داشتم رو مغز یکی از دوستان که یه خورده به خاطر شرایط روزگار بی انگیزه شده و همه ش میگفت گیج شدم و خسته ام، کار می کردم که برا کنکور ثبت نام کنه و دقیقن دیروز صبح در آخرین روزی که فرصت ثبت نام بود، ثبت نام کرد و منم از این سر کشور داشتم دوست رو در اون سر کشور کمک رسانی می کردم برای ثبت نام.
:)
+عصر خانم پسرعمو زنگ زد و گفت یادته گفتی اگه مامان شدی باید بهم بگی؟
راستشو بخواید یادم رفته بود... ولی خودش یادش مونده بود. گفت که داره مامان میشه. البته ازم قول گرفت که به کسی نگم.
:))
+شب یه دوست دیگه که خودش معتقده روزگار یه خورده بد خلقش کرده پیام داد که بیا جدی صحبت کنیم. من از هیچی لذت نمی برم. هیچی حالمو خوب نمی کنه و از این حرفا. کلی با هم صحبت کردیم و آخرش گفت بعد مدتها آروم شدم.
خوشحال شدم از این حسی که داشت.
:)))
.
.
 اسفند امسال شروع خوبی داشت برای من.
روزای خوب باید ثبت بشن.
+عکس:استفاده ی بهینه از چوبز قبل از اینکه خورد بشه 😆😆

  • خانوم فاف