روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

هفته ای که گذشت

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ب.ظ

دوشنبه ی هفته ی پیش بود. یهو زد به سرم که یه مفاتیح با ترجمه ی خوب بخرم برا خودم. چند شبی بود که دعا می خوندم دنبال معنیش بودم تا بفهمم چی میگه. دلم خواست یه ترجمه ی خوب و روان پیدا کنم. تو نت یه سرچ کردم و مفاتیحی که آستان قدس چاپ کرده بود رو پیدا کردم.
عصر حاضر شدم برم نمایشگاه و بین راه زنگ زدم به سمیه. گفت باهام میاد.
+ کل نمایشگاه رو چند بار بالا و پایین کردیم. هر چی می پرسیدیم کسی نمی دونست.
می خندیدیم که انقد پیگیریم. مصمم شده بودیم که مفاتیحو پیدا کنیم و کم نیاریم.
++ وسط چرخ زدنامون مدیر پیام داد که رفته آزمایش داده و یه نی نی تو راه داره.
کلی ذوق کردم براش و به سمیه گفتم تو عمرت مدیر به این ماهی داشتی که اینجوری شادیشو باهات تقسیم کنه؟
+++ مفاتیح پیدا شد بالاخره و ما باد در غبغب اندازان و فاتحانه اومدیم سمت خونه.
++++ به جز سه شب اول که تو مراسمای شبانه تنها یه گوشه رو پیدا می کردم و می شستم، از شب چهارم با فاطمه رو به رو شدم و یواش یواش با دوستاش دوست شدم و دیگه تنها نموندم.
+++++ بچه ها انقد جورواجور خوراکی میارن که دیگه اسمشو گذاشیم کافه ارک. از انواع و اقسام میوه (شامل توت و شاتوت و توت فرنگی و هلو و زردآلو و آلبالو و گوجه سبز و هندونه) تا کوکو و سمبوسه و انواع نوشیدنی (شامل چایی و چایی لیمو و نسکافه و هات چاکلت و کاپوچینو) و چیپس و پفک و گندمک و پفیلا و چی پف و.... مثلن می خواستم از افطار تا سحر چیزی نخورم ولی حالا خودمم بساط می برم.
++++++ یه شب داشتم فکر می کردم اینجا هم خدا نذاشت تنها بمونم. منو آورد گذاشت وسط یه جمع با صفا و مهربون و بی ریا. جمع آدمای خوب که با دست و دلبازی برای هم دعا می کنن. برای همه خوب می خوان. آدمایی که کنارشون حالم چند برابر خوب میشه.
+++++++ از وقتی مفاتیحو گرفتم همه ازش استقبال کردن. دیگه این روزای آخر شده بود سوژه ی جمع. بچه ها دو بار رفتن دنبالش گشتن. ولی پیدا نکردن. فکر کردم واقعن من و سمیه تو پیگیری نمونه ایم. خواستم یه روز برم براشون مفاتیحو بخرم. ولی دیگه خودشون یه مدل دیگه رو انتخاب کرده بودن. اونا هم خوب بودن، ولی معیار مورد نظر من که ترجمه ی خوب و روان بود رو نداشتن.
++++++++ موسسه قراره افطاری بده و این روزا درگیر دعوت کردن قرآن آموزا و گرفتن آمار تعدادشون و پیدا کردن بانی و قیمت گرفتن مواد اولیه و تهیه شون هستیم. مدیر تو این یه هفته با همه ی حال بدش تمام تلاششو کرد و هیچی کم نذاشت.
+++++++++ امروز مدیر پیام داد که حالش اصلن خوب نیست و استراحت مطلقه. گفت که دکتر بهش گفته بچه نمی مونه. من دونم چقدر دلش بچه می خواد. از من بیشتر و بهتر خدا می دونه که چقدر دلش بچه می خواد. بهم گفت "مهم اینه که ببینیم این بار خواست خدا چیه ؟
امیدوارم که اگه بشه سالم و صالح بدنیا بیاد
اما خدای نکرده اگه مشکلی در سلامت یا ایمان داشته باشه ، همین الان ازم بگیره بهتره
أفول أمری الى الله إن الله بصیر بالعباد"
و من دعا می کنم براش و غبطه می خورم به ایمانش...

  • ۹۷/۰۳/۰۸
  • خانوم فاف