روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

در ادامه پست قبل

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۱ ب.ظ

اون روز تصادفا که به خیر گذشت. یکم رفتیم جلوتر دیدیم یه خانومی از ماشین کناری داره بال بال می زنه. یکم که بیشتر دقت کردیم دیدیم داره میگه پنچری😂😂
ینی تو اون لحظه قیافه ی ما دیدنی بود. زدم کنار. دوستان پیاده شدن و مشغول کارشناسی. دوتایی خیلی جدی داشتن بررسی می کردن. من و مامانم هم خنده مون گرفته بود. مامانم گفت کارشنای محترم بیاید تو ببینیم چیکار باید بکنیم. دیگه راه افتادیم رفتیم جلوتر. داشتیم سر دوتا گزینه که ماشینو همین دور و بر پارک کنیم و بریم یا آروم آروم بریم به مقصد برسیم مذاکره می کردیم که در نهایت تصمیم گرفتیم به بابام زنگ بزنیم. حالا بابام یه ور دیگه مراسم بود. وسط مراسم خنده ش گرفت. گفت ماشینو بزارید همون جا. فقط یه جایی که مزاحم ملت نباشه.
تا بیایم به نتیجه برسیم، اتوبوس هم از جلوی چشمان مبارکمون رد شد. مونده بودیم 5 نفر با یه ماشین پنچر.😆
کنار خیابون وایستاده بودم و تعدادمون انقد زیاد بود که کسی نگه نمی داشت.قرار شد تقسیم بشیم و با دوتا ماشین بریم. یه سمند اومد با یه مسافر. مسافرش سریع پیاده شد. گفتیم آقا بیا برو، به خاطر ما پیاده نشو. گفت نه من مقصدم اینجاس. ولی الکی گفت فک کنم. راننده هم گفت همه تون سوار بشید. مامانم جلو نشست. ما 4 تا هم عقب. روز عاشورایی انقد خندیدم که فقط خدا باید ما رو ببخشه. ما با اون وضع فشرده و ملت تو ماشیناشون تک سرنشین بودن. واقعن این انصاف بود؟😎
حالا وسط اون شلم شولبا فاطمه(دوستم) داشت از شاهکار رانندگی چند روز پیشش تعریف می کرد که دو تا چراغ قرمزو رد کرده، یه جا هم انقد بد ترمز زده که یه صدایی از جلوی ماشین اومده. می گفت ماشینشون دیگه خوب ترمز نمی گیره :)))))
نزدیک مقصد خواستیم پول بدیم که راننده گفت نذر دارم روزای عاشورا یه ساعت مسافر جا به جا کنم. سمیه پشت بندش گفت اصن خرابم کردی 😂
موقع پیاده شدن همه مون خیلی گرم و صمیمی ازش تشکر کردیم. اون وسط سمیه گفت حاجی حاجت روا بشی. بعد بلافاصله گفت یه جمله گفت خرابم کرد. یه جمله گفتم خرابش کردم 😂
بالاخره ما اون روز به مراسم رسیدیم.
:))

  • ۹۶/۰۷/۱۴
  • خانوم فاف

نظرات  (۴)

کاری به این ندارم که چرا پنچر میکنین میذارین میرین،مشکل من با اون قسمتی بود که شما متوجه پنچری ماشین نشدین!!!
خدا بخیر کناد که تند هم میرین!
پاسخ:
باورت میشه یه حس خاصی داشتم. یه جوری بود قضیه. حتی به بابام هم گفتم با سمت جنوب شرقی ماشین مشکل دارم. توجهی نکردن. خودم صندوقو باز کردم. اگزوزو چک کردم. اصن یه کارایی. ولی فکرم به پنچری نرسید. تا حالا پنچر نشده بودم که😂😂😂😂
از این به بعد پنچری هم اضافه شد به چک لیستام 😆
همه تون هم اسمتون فاطمه س!     :)))))))))))))))))))))
پاسخ:
اینجا یکی در میون اسمامون فاطمه س :)))))
همه تون هم اسمتون فاطمه س!     :)))))))))))))))))))))
پاسخ:
اینجوریه ترتیبش:
فاطمه زهرا فاطمه فائزه فاطمه زینب فاطمه زهرا فاطمه سمیه فاطمه عاطفه فاطمه فائزه فاطمه ریحانه فاطمه ... 😆
الووووووووووو!

پاسخ:
سلام سلام :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">