روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

من که می میرم برای زندگی با تو :)

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ق.ظ


+من تو قطارما😁
تا برسم یا از گرسنگی مردم یا بی خوابی. یه پسر بچه کنارم نشسته. نه من می تونم چیزی بخورم نه او.

- منم خوابم میاد😎 ولی خوابم نمیبره. چند دفعه از خواب پریدم😎😎

+ چرا؟

- ینی یه جوریه که انگاری یارم داره میاد😁😁😁

+ 😂😂😂😂  اگه خودت بخوای بری پیش یارت چه می کنی پس؟

- سه روز نمی خوابم😎

+ معلومه😎


* مکالمات کله صبحی من و دوست جان در حالی که جفتمون شب نخابیدیم. من در خانه. او در قطار. با اندکی دخل و تصرف 😆

** بریم به دیدار دوست 😊

*** کجایی ای یار💔😆

  • ۹۶/۰۴/۱۹
  • خانوم فاف

نظرات  (۲)

هنوز نرسیدی!؟
یا نرسیده رفتی!؟😎
چقد خوش گذشت با این که کم موندم، مخصوصا قسمت "خانم آروم، مغزت ولو میشه رو پله" ((:
پاسخ:
نرسیده رفتم.
الانم مشغول بازی با پسر سه ساله ی مردمم. نمی ذاره برم.😐
آخرش که عالی بود 😄😄
برگشتنه به من می گفت پس چی شد؟! چرا سوار نشدی؟ بد جور پیگیر بود😆😆😆
لطفا توضیح بفرمایین!
پاسخ:
توضیحش همینه دیگه. دوستم داشت میومد تهران. تو قطار بود. صب داشتیم باهم حرف می زدیم. منم از شبش اصن نتونستم بخوابم. 
دوست جان هم فرمودن خوبه منتظرت یارت نیستی .
:))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">