روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

هما

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ

یک ماه پیش هما اومد تهران... دوستی که مجازیه و به واسطه ی کوثر که خودش هم دوست مجازیه باهاش آشنا شدم.
چهارراه ولیعصر قرار گذاشتیم... برای اولین بار بود که می خاستم ببینمش. اومده بود که لباس عروس بخره.
دوتایی رفتیم براش دنبال لباس عروس گشتیم...
از چهارراه امیر اکرم به کوچه برلن... کلی گشتیم. شت (به کسر شین) و پت (به کسر پ) و داغون و دست خالی رفتیم باغ نگارستان برای صرف ناهار. انگار نه انگار که هنوز لباس سفارش ندادیم و وقت مون هم داره تموم میشه... ناهار خوردیم و بعدش کلی عکس انداختیم.
.

.

 به سرعت برق خودمونو رسوندیم به یکی از مزون هایی که نشون کرده بودیم، (البته یه چندتا مزون دیگه هم سر زدیم سر راه) بالاخره بعد کلی گشت و گذار لباس سفارش دادیم.
این وسط هم کوثر مرتب زنگ می زد و غر میزد به جون مون که من شما دو تا رو دوست کردم، حالا خودم اینجا تنها موندم و شما با هم رفتید بیرون. :))))
روز خیلی خوبی بود...
قرار شد لباسو یه هفته ای تحویل بدن و قرار دوم ما شد روز تحویل لباس.
.
.
روز تحویل لباس هم کلی گشتیم برای تاج عروس و یه سری خورده ریز دیگه...این دفعه انقد وقت کم بود که حتا نرسیدیم ناهار بخوریم.
ساعت 6 عصر که دیگه کارا تموم شده بود و لباس هم تحویل گرفتیم، خودمونو به صرف یک لیوان خاکشیر دعوت کردیم. :)
.
.
اینجا من دو تا کیسه دستم بود و کیفم ولو شده بود و گوشیمو آماده کرده بودم برای عکس و لیوان خاکشیر هم دستم بود...چادرم هم فی امان الله😁😁
هما هم لباسشو به سختی گرفته بود دستش و شرایط ش بهتر از من نبود.
با بدبختی عکس گرفتیم و هما راه افتاد که بره... منم اومدم برم، دیدم اصن نمیشه... داد کشیدم همااااا ، صبر کن یه دیقه... از اون طرف همزمان اونم داشت داد می کشید خاکشیر ریخت رو لباسم😂😂
حالا اون وسط یه آقایی اومد لیوان منو گرفت از دستم گفت خانوم گوشیتو بذار تو کیفت. بعد شربتمو پس داد😂😂😂
بعد در حالی که داشتیم از بین جمعیت لایی می کشیدیم و می دوییدیم به سمت مترو، خاکشیر هم می خوردیم.
ینی انقد وقت نداشتیم و انقد مصمم بودیم که نباید بدون خوردن یه خوراکی و بدون عکس از هم خداحافظی کنیم.😁
.
.
امشب عروسی هماس.
حالا اون دو تا امشب با هم هستن و من تنها نشستم تو خونه و دارم وبلاگمو آپ می کنم.
دوست داشتم که برم عروسیش... ولی نمیشد.
امیدوارم خیلی خوشبخت بشه.😊
  • ۹۵/۰۳/۰۳
  • خانوم فاف

نظرات  (۸)

الهی!جات سبز منم الان از مراسم پسا تولدم اومدم((:ایشالا عروسی خودت،همه میایم تهرون(;
پاسخ:
یه دلم کویر... یه دلم لب کارون... خودمم موندم اینجا...
هعی دنیا😢😢😢
ایشالااااااا😁😁
ایشالا عروسی خودت و کوثری💕
:)
چه حس قشنگی :) امیدوارم خوش بخت بشن :))
پاسخ:
خیلیییی
:)
ایشالا
:)
اوووووووووو ملت چه بدسلیقه ن میرن خاک شیر میخورن!
آقا خب حمیدرضا رو هم میبردین کمک میکردن ایشون بهتون.
حالا چرا نرفتین عروسی؟عروسیش رفتنی نبود یا مشکل رفت و اومد داشتین؟
+یه دفه خفتش کنین ببردتون سورشو بگیرین.
:)
پاسخ:
من عااااااشق خاکشیرم... با گلاب و یه مقدار خیلی کم زعفرون😁
لازم نبود بیاد...دو نفر همراه عروس اومده بودن روز تحویل لباس... البته ما پیچوندیم 
باید تا اهواز می رفتم:))))
+باید بیاد تهران... وگرنه نمی تونم خفتش کنم😐😁
ما امتحان داریم اونوقت شما تشریف ندارین؟
:/
غصه ی عروسی نرفتنتونو نخورین،من عروسی خواهرام نرفتم،این که عروسی دوستتون بوده!
پاسخ:
بعدش بشین بکوب بخون برای ارشد😁
الان بیای بگی من در جشن ازدباج خودم هم شرکت نخاهم کرد، من تعجب نمی کنم😂😂
خاهرا که جزو فامیلای دور محسوب میشن😁
والاع......با این عروسیاشون!
:\
پاسخ:
والاااااع
😐😐
من قرار نیس جشن بگیرم که.یه آب گوشت میدیم کلکشو میکنیم!میگم واس شما پیاز و سیر ترشی هم بذارن!
واللاع!
پاسخ:
به خاطر سیر ترشی هم که شده ها... با کله میام برای مراسم آبگوشت خورون.
:))))
فقط اگه میشه برای من یه پرس چلوکباب هم بذارید... با سیر ترشی خیلی دوست دارم😎
من که دعوتتون میکنم ولی شما مدیونین اگه نیاین!
;)
چلوکباب و... اینا رو مراسم بغلی قراره تامین کنه جای شمام محفوظه.
پاسخ:
عههههه... آقا مدیون چیرا؟!!!!
من اگه بتونم بیام که لحظه ای هم درنگ نمی کنم... فک کن بتونم بیام و نیام.
:))
ینی مراسم بغلی هم دعوتم؟😎
مررررسی دوست مهربونم
مرسی که همراهیم کردی
مرسی که خاطره های خوب ساختی
انشالله عروس شدن خودت و کوثری رو ببینم.
عااااچقتونم
پاسخ:
مرسی به خودت که انقد خوب و دوست داشتنی ای.💕💕
با تو و کوثر که حرف می زنم کلی حالم خوب میشه
دعاتو خیلی دوس داشتم... اول من بعد کوثر😁😁

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">