روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

روزهای زندگی

روز نوشت های یک عدد دختر زمستونیِ عاشق بهار...

‏وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَات وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
.
.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا
.
.
✔ اگه دوست داشتید اینجارو بخونید :)
✔✔ اگه رمزو خواستید پیام بدید، در خدمتم :)

۲۷۴ مطلب توسط «خانوم فاف» ثبت شده است

یک ماه پیش هما اومد تهران... دوستی که مجازیه و به واسطه ی کوثر که خودش هم دوست مجازیه باهاش آشنا شدم.
چهارراه ولیعصر قرار گذاشتیم... برای اولین بار بود که می خاستم ببینمش. اومده بود که لباس عروس بخره.
دوتایی رفتیم براش دنبال لباس عروس گشتیم...
از چهارراه امیر اکرم به کوچه برلن... کلی گشتیم. شت (به کسر شین) و پت (به کسر پ) و داغون و دست خالی رفتیم باغ نگارستان برای صرف ناهار. انگار نه انگار که هنوز لباس سفارش ندادیم و وقت مون هم داره تموم میشه... ناهار خوردیم و بعدش کلی عکس انداختیم.
.

.

 به سرعت برق خودمونو رسوندیم به یکی از مزون هایی که نشون کرده بودیم، (البته یه چندتا مزون دیگه هم سر زدیم سر راه) بالاخره بعد کلی گشت و گذار لباس سفارش دادیم.
این وسط هم کوثر مرتب زنگ می زد و غر میزد به جون مون که من شما دو تا رو دوست کردم، حالا خودم اینجا تنها موندم و شما با هم رفتید بیرون. :))))
روز خیلی خوبی بود...
قرار شد لباسو یه هفته ای تحویل بدن و قرار دوم ما شد روز تحویل لباس.
.
.
روز تحویل لباس هم کلی گشتیم برای تاج عروس و یه سری خورده ریز دیگه...این دفعه انقد وقت کم بود که حتا نرسیدیم ناهار بخوریم.
ساعت 6 عصر که دیگه کارا تموم شده بود و لباس هم تحویل گرفتیم، خودمونو به صرف یک لیوان خاکشیر دعوت کردیم. :)
.
.
اینجا من دو تا کیسه دستم بود و کیفم ولو شده بود و گوشیمو آماده کرده بودم برای عکس و لیوان خاکشیر هم دستم بود...چادرم هم فی امان الله😁😁
هما هم لباسشو به سختی گرفته بود دستش و شرایط ش بهتر از من نبود.
با بدبختی عکس گرفتیم و هما راه افتاد که بره... منم اومدم برم، دیدم اصن نمیشه... داد کشیدم همااااا ، صبر کن یه دیقه... از اون طرف همزمان اونم داشت داد می کشید خاکشیر ریخت رو لباسم😂😂
حالا اون وسط یه آقایی اومد لیوان منو گرفت از دستم گفت خانوم گوشیتو بذار تو کیفت. بعد شربتمو پس داد😂😂😂
بعد در حالی که داشتیم از بین جمعیت لایی می کشیدیم و می دوییدیم به سمت مترو، خاکشیر هم می خوردیم.
ینی انقد وقت نداشتیم و انقد مصمم بودیم که نباید بدون خوردن یه خوراکی و بدون عکس از هم خداحافظی کنیم.😁
.
.
امشب عروسی هماس.
حالا اون دو تا امشب با هم هستن و من تنها نشستم تو خونه و دارم وبلاگمو آپ می کنم.
دوست داشتم که برم عروسیش... ولی نمیشد.
امیدوارم خیلی خوشبخت بشه.😊
  • خانوم فاف




فَلَمَّا أَن جَاء الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ

.

پس چون مژده‏رسان آمد آن [پیراهن] را بر چهره او انداخت پس بینا گردید گفت آیا به شما نگفتم که بى‏شک من از [عنایت] خدا چیزهایى مى‏دانم که شما نمى‏دانید

 یوسف 96

شاید این عید باعث بشه دو، سه روزی یاد امام زمان مون باشیم و بیشتر دعا کنیم برای بودنشون.

.

ادامه ی مطلب رو فکر کنم تو وبلاگ قبلی نوشته بودم... ولی دوست دارم اینجا هم بذارمش.

من تو زندگیم خیلی انتظار کشیدم...

شاید دلیلش این بوده که یکم بیشتر یاد امام زمان(عج) بیفتم.

به هر حال نتیجه ی اون انتظارها شده این عقیده. درست و غلطش رو نمی دونم...


  • خانوم فاف
چند روز یه بار یه عکس می فرسته برام و تو سوال اول ازم می پرسه: این دختره خوشگله؟
بعد بدون توجه به جواب سوال اولم می پرسه: از من خوشگلتره؟
اوایل سعی داشتم بهش بفمونم قیافه ی آدما دست خودشون نیست و هر کسی یه جوره قیافه ش. بعدشم معیارای  زیبایی برای همه یکی نیست.
ولی الان فهمیدم تو جواب هر دو تا سوالش باید بگم نععععع :|
.
+عنوان: اینکه خودش دیوونه شده مهم نیست... منو داره دیوونه میکنه با این کاراش :/
  • ۹ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۲
  • خانوم فاف

داشتم از خیابون رد می شدم... یه آقایی اون طرف خیابون داشت ماشین پارک می کرد.

تو پیاده روی همون طرف خیابون هم دو تا خانوم واستاده بودن... یکی شون ساکت بود، ولی دومی داشت سر آقاهه که داشت ماشین پارک می کرد، داد می کشید.

من اولش فکر کردم دو تا خانوما با هم هستن...

ولی وقتی دیدم آقاهه از ماشین اومد بیرون و اون خانوم ساکته رفت سمتش و تشکر کرد به خاطر اینکه آقاهه ماشینشو براش پارک، از نوع دوبل کرده... دوزاری کجم افتاد که داستان چیه.

حالا اون طرف خانومه که داد می کشید ول کن نبود که... همینجوری وسط خیابون داشت هوار می کشید سر شوهرش که " ما که داشتیم می رفتیم... اگه ما می رفتیم جا باز میشد، خودش می تونست پارک کنه... تو چرا رفتی براش پارک کردی؟"

همینجوری که داشت تکرار می کرد آقاهه رفت سمت ماشین جلویی و سوارش شد.

بعد خانومه همچنان داشت داد می کشید.......

+ینی اگه لازم باشه سه دور، دور شهر بچرخم با ماشین و آخرش بیام دم خونه مون پارک کنم و پیاده برگردم تا مقصد، این کارو انجام میدم... ولی از کسی نمی خام برام پارک دوبل انجام بده.

++ تازه الان خوب شدم... قدیما آدرس هم نمی پرسیدم از کسی... انقد تو خیابونا پیاده می چرخیدم و اشتباه می رفتم، تا بالاخره نشونی مقصد رو پیدا می کردم. ولی گاهی حضور دوستانی که حوصله ی پیاده روی نداشتن باعث میشد که من مجبور بشم آدرس بپرسم... الان یکم بد عادت شدم.

:)

  • ۸ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۴
  • خانوم فاف


امروز با دوستم رفتم بیرون جهت دور دور و گشت وگذار.

ولی آخرش سر از همین پارک دم خونه در آوردیم.

داشتیم حرف می زدیم.... غر می زدیم... چرندیات می گفتیم که ناگهان یه دختره و پسره اومدن سمت ما.

همزمان نظرمون جلب این دو تا شد.

به جان خودم ما قصد فضولی نداشتیم... ولی اینا اومدن نزدیک ما و شروع کردن به بلند  حرف زدن.

از حرفاشون فهمیدیم که من باب آشنایی بیشتر برای ازدواج اومدن بیرون.

پسره از یه فیلمی داشت حرف می زد.... دختره با تعجب پرسید ماهواره دارین؟

پسره گفت آره... دختره گفت فیلمای ماهواره خوب نیست... همه شون زردن و اینا.

پسره گفت نه بابا... همه شون هم اینجوری نیستن... فیلم خوب هم هست.

دختره گفت بالاخره مورد دارن. پسره گفت هر فیلمی که نمی بینیم. دختره گفت بهترین فیلما هم باز مشکل داره.

پسره گفت ولی خوبه... آدم با این فیلما یاد می گیره احساساتشو... (بقیه شو نشنیدم)

دیگه بحث به اینجا که رسید ما منفجر شدیم از خنده... بلند شدیم رفتیم یه دوری زدیم و یکم دورتر، نشستیم رو یه نیمکت دیگه. ینی آخرش هم ما خجالت کشیدیم رفتیم.

والا.

حالا پسره سه ، چارتا شاخه گل رز خریده بود... دورش هم یه زر ورق پیچیده بود... آورده بود برا دختره.

اگه یه شاخه گل زر بدون هیچ اضافه جاتی میاورد براش، من بیشتر می پسندیدم😁

+خیلی وقت بود پست نذاشته بودم... گفتم ماجرای امروزو براتون تعریف کنم... جنبه ی آموزشی هم که داشت😎

  • ۶ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
  • خانوم فاف


.

.


به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر

قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر

عیدمون مبارک

+کربلایم آرزوست

++ چیذرم که نیست.😕

شعر از سید حمیدرضا برقعی

  • خانوم فاف

وقتی هوا مثل امروز میشه، نمی دونم بگم خوبه یا بد.

هوا خوبه ها... اما آدم دلش می گیره. 

:|

  • خانوم فاف

کارت کنکور ارشد هم امروز رسید و من بازم هیچی نخوندم...

البته تغییر رشته و موجود بودن فقط 6 تا از حدود 50 منبع رشته، تو این درس نخوندن بی تاثیر نبود...

حالا احتمالن جمعه ظهر میرم همه ی تست ها رو می زنم و میام... شاید هم نرم.

قصه از اینجا شروع شد که خانوم عین نشست رو مغز یک عدد من کار کرد که بیا با هم کنکور هنر بدیم و منو برد پیش یکی از اساتید خودش، جهت راهنمایی اینجانب.

استاد مذکور هم ما رو راهنمایی کرد و خودش گفت من یه سری جزوه ی pdf دارم... اینا رو بخونی تضمینی قبولی. بشین تا جزوه ها رو برات بیارم. :)))

منم هر چی نشستم این استاده جزوه ها رو نیاورد.

تقریبن ده روز پیش بود که خانم عین بهم گفت استادش جزوه ها رو داده بالاخره.

البته که اگه همون موقع هم جزوه ها رو میاورد، بازم 5 ماه وقت برای یه رشته ی جدید کم بود. اما این چیزی از بد قولی اوشون کم نمی کنه.

ایشالا سال بعد... البته اگه درس بخونم

:)))))

  • ۷ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۹
  • خانوم فاف
دو روز پیش که تو وبلاگ بعضیا (چرا اینجا منشن نداره خب) دیدم رفتن صفاسیتی و نون و پنیر نوش جان کردن، بر آن شدیم تا ما هم همچین صفاسیتی ای راه بیندازیم و عکس بگیریم و اینجا به نمایش بگذاریم، تا یک وقت خدایی نکرده از قافله عقب نمانیم.
این شد که دیروز زنگ زدیم به دوست که جمع کن بریم کوه، نون و پنیر بخوریم. که دوست مخالفت عرضه داشتند و گفتند الان ساعت 7 است و دیر. بریم همین پاساژ بغل یه دوری بزنیم.
که نتیجه اش شد این مینی پیتزاها😊😊



البته که برنامه ی نون و پنیر همچنان برقراره و تا من یه عکس نذارم ها، دلم آروم نمی گیره😆
  • ۵ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۴
  • خانوم فاف




اگه صورتحساب ها اینجوری بودن، تمام رستوران های شهر به من بدهکار میشدن.🎋

+ این برگه رو تو پاکت کتابی که خریده بودم گذاشته بودن... چقدر خوش ذوقن بعضی از آدما

  • ۵ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۱
  • خانوم فاف